ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود [
سعدی]
+نوشته شده در سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی
دهتا نان گرفتی، گذاشتی روی دو چرخهای که کنار نانوایی بود. دوباره نوبت ایستادی دهتای دیگر گرفتی. آمدی دهتای اول را از روی دوچرخه برداری که دیدی صاحب دوچرخه، دوچرخهاش را با نانهایت برده است! دهتای دوم را روی گاری گذاشتی و رفتی دنبال دوچرخه اما پیدایش نکردی. برگشتی دیدی صاحب گاری هم دهتای دوم را برده است! بار سوم صف ایستادی اما نوبت که به تو رسید نان تمام شد!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
قلمه سپیدار را سر و ته نشا کردی! جوانهاش که رشد میکرد به زمین میخورد و برمیگشت!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۶ ب.ظ توسط اشرفی
رفتی ماهیفروشی؛ داشتی ماهیها را نگاه می کردی که مردم خیال کردند صف ایستادهای؛ پشت سرت به نوبت ایستادند! تو مجبور شدی ماهی بخری و ما مجبور شدیم بخوریم، چون زهرهاش را ترکانده بودی!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی
آمدی مشهد. خواستی بادکنک بخری گفت بیست ریال. رفتی پول بدهی گفت بیست و پنج ریال. پرسیدی چرا؟ گفت نخ این بادکنک بلندتر است! تو نخ اضافه را کندی و به قول خودت پیش رویش انداختی!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۵ ب.ظ توسط اشرفی
اینکه پیامبر گرامی اسلام(ص) فرمودند: گناه غیبت شدیدتر است از این جهت است که غیبت حق الناس است نه اینکه تمام آثار گناه دیگر از آثار غیبت کمتر باشد. بنابر این اگر کسی مثلا روی تقیه یا اکراه مجبور به انتخاب یکی از دو گناه شد حق ندارد گناه دیگر را انتخاب کند.
استاد پایانی، مکاسب، نوار شماره ۹۱، دقیقه ۲۲، برداشت آزاد [
اینجا]
باب تزاحم
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۱۵ ب.ظ توسط اشرفی
من تاریخ خوانده بودم، تو جغرافی. برگههایمان را که با هم عوض کردیم، تو شدی ده، من ده و نیم!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۵ ب.ظ توسط اشرفی
از فروشنده پرسیدی، چرا آن که جنس خوب دارد بداخلاق است، آن که جنس بد دارد خوشاخلاق؟ گفت ما جنس میفروشیم آنها اخلاق!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۷ ب.ظ توسط اشرفی
گرم صحبت بودیم. خدمتگزار چای آورد. هم تعارف میکرد هم به صحبتهای ما گوش میداد. سینیاش که خالی شد روی میز گذاشت. نشست و هر چه رشته بودیم پنبه کرد!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۸ ب.ظ توسط اشرفی
روزه در یومالشک واجب نیست. چرا پذیرایی از مهمانان برایت سنگین بود؟
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
سعی میکنم در پاسخ به سروش، از بهکار بردن تشبیهات و تمثیلات و استعاره و مجاز و کنایه و دیگر صناعات ادبی بپرهیزم. چیزی بنویسم که عینیت داشته باشد نه ذهنیت. نوشتهام، صورتِ یک گزارش علمی داشته باشد و گزارههای آن قابل تحقیق باشد.
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۶ ق.ظ توسط اشرفی
تفسیری بر قرآن مجید از خواجه عبدالله انصاری در دست نیست اما از عبارت میبدی استفاده میشود که خواجه عبدالله تفسیری عرفانی داشته و وی از این تفسیر بهره فراوان برده و در آغاز تفسیر گوید... [
اینجا]
کشف الاسرار و عدة الابرار
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۲:۴۵ ق.ظ توسط اشرفی
[
۱۴ جلدی]
فهرست در صفحه آخر هر جلد قرار دارد.
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی
گفتند بیا غذار بخور، گفتی شما قائل به وحدت موجودید و غذایتان نجس است. گفتند آن وحدت وجود است نه وحدت موجود! مثلاً یکی از موجودات تو هستی که به اندازه الاغی حسابت نمی کنیم بیا غذا بخور!
معنای وحدت وجود
+نوشته شده در شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۰ ب.ظ توسط اشرفی
پدر و مادر محوری هستند که فرزندان را دور هم جمع میکنند. حسابش را بکنید، ده نفر بر سر سفرۀ پدر! آن هم هر روز! صبحانه، ناهار و شام! فرزندان هیچگونه حساب شخصی با هم ندارند. گاه همۀ دارایی پدر صرف تنها فرزندی میشود که به آن نیازمند است. گاه هم یکی از آنان تمام امور زندگی را به عهده میگیرد. اما همین فرزندان وقتی مستقل میشوند یا پدر و مادرشان به رحمت خدا میرود، به رسم تعارف از هم فاصله میگیرند. وقت رفتن، تعارف کردی برادرم! کاش بیشتر میماندی!
+نوشته شده در جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱:۱ ب.ظ توسط اشرفی
گنج سعادت
مجموعه آثار آیت الله علی سعادت پرور پهلوانی تهرانی رحمه الله [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۸:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱:۲۳ ق.ظ توسط اشرفی
مچ دستم در رفت. شکسته بند جا انداخت. بیرون که آمدیم گفتم پدر! این دستم نبود آن دستم بود.
+نوشته شده در چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۷:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
انسانِ نخستین، خانه اش را از غاری که در دلِ جنگل قرار داشت به مزرعه ای در کنار جنگل انتقال داد تا دائم در محل کار خود حضور داشته باشد.
+نوشته شده در چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۴:۴ ب.ظ توسط اشرفی
عمو مصطفی اینجا نشسته است و از تو میگوید! به چهرهاش که نگاه میکنم تو را میبینم. انگار در محضر پدر!
+نوشته شده در سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱:۳۲ ب.ظ توسط اشرفی
گفته بودی بیاید، پشت بام اذان میگویم پدر؟
+نوشته شده در سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۴:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی
از مرحوم پدر نقل کرد که گرسنه در حجره نشسته بودم. کسی در حیاط مدرسه به اسم صدایم زد. از حجره بیرون آمدم، سیدی بود با همان هیئت که میدانی. به دعوتش غذا خوردیم و باقیمانده پول غذا را به من داد. آنگاه فرمود زیارتنامه بخوانیم. السلام علیک یا رسول الله... تا رسیدیم به امام رضا(ع) که دیدم کسی کنارم نیست. پول خردهایی که به مرحوم پدرم داده بود تا قبل از تعریف این جریان خرج میکرد و تمام نمیشد. تعریف که کرد تمام شد.
میان عاشق و معشوق رمزی است
چه داند آنه اشتر میچراند؟
+نوشته شده در دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
فرمود: پدر در حال احتضار بود. من در کنارش نشسته بودم. خواستم ذرهای خوراکی به او بدهم که به گوشه دیوار اشاره کرد و فرمود میخورانند.
+نوشته شده در یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۵:۳ ق.ظ توسط اشرفی
غذای اردوگاه خیلی کم بود. بیشتر اوقات بچهها گرسنه بودند. دیسهای غذا ده نفره بود. باید هر کدام از بچّهها به اندازه سهم خود از این دیس توی بشقاب غذا میکشید. این بود که شما پیشنهاد غذای گروهی را دادید. بعداً معلوم شد علت این پیشنهاد آن بود که شما کمتر بخورید و ما بیشتر!
+نوشته شده در شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
آن شب در بیمارستان گرسنه بودیم. جواد، نگهبان عراقی وارد اتاق شد و خواست کمیل بخوانیم. فرازهایی از دعا که خوانده شد، برایمان نان و سبزی آورد!
+نوشته شده در جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۸:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی
بنفشهاش مخوان که اهلی میشود.
بگذار وحشی بماند تا در حریم جادۀ مدرسهام بروید.
+نوشته شده در جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱:۵ ق.ظ توسط اشرفی
وقتی وسایلم را از مدرسه تحویل گرفتی، با کفشهایم چه کردی مادرجان؟
من روضه مکشوف نمیتوانم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۲:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۲:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی
کتابهایم را که به دوش کشیدی، نگاهم به چین گوشه چشمت بود که هنوز آزارم میدهد.
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی
روزی که در کلاس درس مدرسه امام حسن عسکری(ع) خندیدم، تعجّب کردی؛ اما خندیدی تا شرمنده نشوم. که امام عسکری(ع) فرمود: مِنَ الْجَهْلِ أَلضِّحْكُ مِنْ غَيْرِ عَجَب
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۷:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی
ظرفیت مدرسه امام حسن عسکری(ع) تکمیل بود. هر کس برای ثبتنام میآمد، آقا گوشه حیاط را به او نشان میداد و میفرمود: بروید حرم دعا کنید تا بتوانیم آنجا را بسازیم بعد که ساخته شد، بیایید ثبتنام کنید.
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی