+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ ساعت ۵:۰ ب.ظ توسط اشرفی
افرادی از زمان مرگ خود آگاه شدهاند. مانند مرحوم شیخ مرتضی طالقانی، حکیم هیدجی، مرحوم آیتالله حجّت کوه کمرهای، میرزا محمود شیخ الاسلام، آیتالله شاهآبادی، آیتالله سید احمد خوانساری و...
شب نوزدهم ماه رمضانما از مرگ نمیترسیم
+نوشته شده در پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۶:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی
محمدتقی جعفری میگوید: خدمت شیخ مرتضی طالقانی رسیدم و گفتم: آقا به ما درس بدهید. ایشان پاسخ دادند: درس تمام شدهاست. من گمان کردم به خاطر فرارسیدن ماه محرم درس را تمام کرده است، گفتم: آقا چند روز به محرم ماندهاست. جواب دادند: شیخ محمدتقی درس تمام شد؛ خرِ طالقان رفت و پالانش مانده است! متوجّه شدم از مرگشان خبر میدهند. گفتم: این دم آخری چیزی بگویید. گفتند: پس متوجه شدید و بلافاصله این بیت را خواندند:
تا رسد دستت به خود شو کارگر/ تا فُتی از کار خواهی زد به سر
و بعد اشک از چشمان شیخ جاری شد و من روی ایشان را بوسیدم و قطرات اشک ایشان به صورتم نشست.
فردای آن روز خبر رحلت ایشان در مدرسه منتشر شد. [
اینجا]
قرآن و جملات نهایی دربارۀ انسان، محمدتقی جعفری، دقیقه ۱۲، برداشت آزاد [اینجا]
سیدهاشم موسوى حدادآیا آنچه من شنیدم شما نیز شنیدید؟مرگ مولوی و غزالیآگاهی از مرگشهادت شهید دستغیبشب نوزدهم ماه رمضان
+نوشته شده در پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۶:۶ ق.ظ توسط اشرفی
آن شب پدر نخوابیدند. خانمی که به عنوان پرستار برای ایشان گرفته بودیم، میگفت: ایشان سراسیمه از خواب پریدند و گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون!» جلوی در خانه هم که میخواستند بیرون بروند، چند بار عصایشان را به زمین زدند و به آسمان نگاه کردند و استرجاع خواندند!
برادرم میگویند: وضو گرفتم و راه افتادم، ولی هنوز سر پیچ نرسیده بودم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید! خانمی که ظاهراً مثل زنان باردار بود، به شکمش مواد منفجره بسته بود و به پدر نزدیک میشود تا به ایشان نامه بدهد. پاسدارها اجازه نمیدهند، ولی خود حاجآقا میگویند: بگذارید بیاید! او به محض اینکه نزدیک میشود، چاشنی بمب را میکشد!
مصاحبه با دختر شهید دستغب، برداشت آزاد [
اینجا]
+نوشته شده در چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۸:۱ ب.ظ توسط اشرفی
ماه رمضان سال ۴۱ هجری است. این ماه هر شب خانهی یکی از فرزندانش افطار میکرد و از همیشه کمتر غذا میخورد. یک شب مهمان امام حسن، یک شب مهمان امام حسین، یک شب مهمان دخترش زینب، امشب هم مهمان دخترش امکلثوم بود. دیگران که به بستر رفتند، علی به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد. هنوز صبح نشده بود که امام حسن خدمت پدر آمد. امام فرمود: پسرم! امشب در عالم رؤیا پیغمبر را دیدم. عرض کردم: یا رسول الله ماذا لَقِیتُ مِن اُمَّتِکَ مِنَ الاَوَدِ وَ اللَّدَدِ! چه رنجی کشیدم از این امت! فرمود: علی جان نفرین کن. من هم نفرین کردم: اَبدَلَنِی الله بِهِم خَیراً مِنهُم وَ اَبدَلَهُم بی شرّاً لَهُم مِنّی خدایا مرا از اینها بگیر و کسی را بر اینها مسلط کن که شایستهی او هستند. علی(ع) بیرون آمد تا به مسجد برود. مرغابیها صدا و ناله کردند. فرمود: دَعَوهُنَّ فَاِنَّهُنَّ صَوائِحُ تَتبَعُها نَوائِحُ آنها را به حال خود بگذارید. این صدای صیحهای است که بعد از این صدای نوحهگری مردم همینجا بلند میشود. آمدند جلوی امیرالمؤمنین را گرفتند، گفتند: پدرجان! نرو. فرمود باید بروم. گفتند اجازه بدهید کسی شما را همراهی کند فرمود: نمی خواهم. نزدیک طلوع صبح بود که بالای مأذن رفت، اذان گفت و با سپیدهدم خداحافظی کرد. گفت: ای صبح! ای سپیدهدم! ای فجر! از روزی که چشم علی به دنیا باز شد، آیا صبحی بوده است که تو طلوع کرده باشی و علی خوابیده باشد؟ یعنی دیگر بعد از این علی برای همیشه میخوابد. اهلبیتِ امام همه بیدارند و نگران، که امشب چه می شود؟ ناگهان فریادی شنیدند که گفت: تَهَدَّمتُ وَاللهِ اَرکانُ الهُدی، وَ انطَسَمَت اَعلامُ التُّقی، وَ انفَصَمَت العُروَةُ الوُثقی، قُتِلَ ابنُ عَمِّ المُصطَفی، قُتِلَ الوَصیُّ المُجتَبی، قُتِلَ علیٌّ المُرتَضی...
مرتضی مطهری، مجموعه آثار، جلد ۲۳، صفحه ۱۲۷، برداشت آزاد [
اینجا]
+نوشته شده در شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۴:۳۶ ق.ظ توسط اشرفی
شیخ بهایی با جماعتی به گورستان رفت. چون نشستند، گفت: آنچه من شنیدم شما نیز شنیدید؟ گفتند: ما چیزی نشنیدیم؛ تو چه شنیدی؟ شیخ در جواب چیزی نگفت. چون به منزل برگشت، درِ آمد و شد به روی خود بست، از منزل خارج نشد، تا آنکه از جهان درگذشت.
حجت هاشمی خراسانی، فرائد حجتیه، شرح فوائد صمدیه، صفحه ۲، برداشت آزاد
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۸:۴۸ ب.ظ توسط اشرفی