و فی صحيحة ابن سنان عن أبی عبداللّه (ع)، قال: قلت [له]: عورة المؤمن على المؤمن حرام؟ قال: نعم؛ قلت: تعنی سِفلتيه؟ قال: ليس حيث تذهب انّما هو إذاعة سرّه!
مکاسب، شیخ مرتضی انصاری، جلد ۱، صفحه ۳۲۶، برداشت آزاد [
اینجا]
مگر طلبکار بودی؟گناه مطالبه
+نوشته شده در دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۱۰ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۳ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۳۱ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱:۳۰ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۶:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۴:۵۵ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۳:۴۱ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۳ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۷:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۹:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۲۶ ق.ظ توسط اشرفی
مولوی بارها گفته است که زمام سخن به دست من نیست. گاهی میخواهم سخنی را نگویم اما کسی مثل جنین درونم نشسته و فرمان میدهد بگویم.
چون که خامش میکنم من از رَشَد/ او به صد نوعم به گفتن میکشد
گاهی هم میخواهم سخنی را بگویم اما همان نیروی درون اجازهی گفتن نمیدهد.
تا نگردد رازهای غيب فاش/تا نگردد منهدم عيش و معاش
تا ندرّد پردهی غفلت تمام/ تا نجوشد دیگ حکمت نیمخام
سروش، دین شناسی مولوی، جلسه نهم، دقیقه 32، برداشت آزاد
ارسطو چگونه شاگرد افلاطون شد؟
+نوشته شده در شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۴:۴۵ ب.ظ توسط اشرفی
شخصی کودکی را دید که کلوچه میخورد. گفت مقداری هم به من بده. کودک گفت نمیدهم. مرد اصرار کرد. کودک گفت به شرط اینکه صدای گاو در آوری! مرد به اطراف نگاه کرد و چون کسی را ندید قبول کرد و صدای گاو در آورد. کودک گفت پدر و مادرم گفتهاند: این کلوچه را به گاو نده که لایق گاو کاه باشد.
تا نگویی سرّ سلطان را به کس/تا نریزی قند را پیش مگس
مناقبالعارفین، احمد افلاکی، جلد اول، صفحه ۴۴۷ از ۵۷۳، برداشت آزاد [
اینجا]
غیرت الهی
+نوشته شده در دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۹:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۹:۱۸ ق.ظ توسط اشرفی
پدرم با چهرهای زرد، در بستر بیماری افتاده بود که ناگهان روی پیکرش از سر تا پا روشن شد. تکانی خورد و گفت: سلام علیکم یا رسول الله! شما به دیدن این بندۀ بیمقدار آمدید؟ پس از آن درست مانند اینکه کسانی یکی یکی به دیدنش میآیند، تا امام دوازدهم سلام کرد. بعد از آن بر حضرت فاطمه و سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: بیبی! من برای شما خیلی گریه کردهام. آخر هم بر مادر خودش سلام کرد. در اینجا روشنی از بین رفت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد. درست در یکشنبۀ هفتۀ بعد، در همان دو ساعت، حالت احتضار را گذراند و به آرامی تسلیم گشت. من در یکی از روزهای هفته به ایشان گفتم دلم میخواهد بفهمم که این چه بود؟ سکوت کرد و چیزی نگفت. دوباره و سهباره با عبارتهای دیگر تکرار کردم، باز سکوت کرد. بار چهارم یا پنجم بود که گفت: اذیتم نکن حسینعلی! گفتم قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم. گفت من نمیتوانم به تو بفهمانم. خودت برو بفهم! این حالت برای من و مادر و برادر و خواهر و عمّهام، همچنان مبهم باقی ماند و هنوز چیزی از این موضوع نمیدانم.
فضیلتهای فراموش شده، حسینعلی راشد، صفحه ۱۴۷، برداشت آزاد
این قدر گفتیم باقی فکر کنگرچه تفسیر زبان روشنگر استیدرک و لا یوصفقدرت فهم انسانعلت رمزگویی عرفاحرف آخر
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی