ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم. ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند. ما همۀ افقهای معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم. ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثّل مییابد. عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم، و همۀ آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدهاند، ما به چشم دیدیم. ما دیدیم که چگونه کرامات انسانی در عرصۀ مبارزه به فعلیت میرسند. ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم. آنچه را که عرفای دلسوخته، حتی بر سرِ دار نیافتند، ما در شبهای عملیات آزمودیم. ما فرشتگان را دیدیم که چهسان عروج و نزول دارند. ما عرش را دیدیم. ما زمزمۀ جویبارهای بهشت را شنیدیم. از مائدههای بهشتی تناول کردیم و بر سر سفره حضرت ابراهیم نشستیم. ما در رکاب امام حسین جنگیدیم. ما بیوفایی کوفیان را جبران کردیم.
+نوشته شده در جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۶:۸ ب.ظ توسط اشرفی
با شروع انقلاب، حقیر تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که حدیث نفس باشد، ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم... سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. [
اینجا]
اشعار مولوی در آتش تنور
+نوشته شده در پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۳۵ ب.ظ توسط اشرفی
من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالِریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام اما خوشبختانه پذیرفتم که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشود. باید در جستوجوی حقیقت بود. [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۲۹ ب.ظ توسط اشرفی
۲۰ فروردین ۱۳۷۲، ساعت هشت و نیم صبح؛ آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: دلم گرفته، میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی!
پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم تشییع میشد. خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد. آقا از ماشین پیاده شدند، کنار پیکر سرباز خود ایستادند و "إنا لله و إنا إلیه راجعون" را زمزمه کردند. بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما بهخاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده را ببینند. پس از پایان مراسم فرمودند: از طرف بنده به خانوادهی شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم. آنگاه آرام و بیصدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۲ ق.ظ توسط اشرفی
اوایل سال ۱۳۶۶ با حضرت آیتالله خامنهای دیدار داشتیم. ایشان در بارۀ روایت فتح صحبت کردند. بعد از ما پرسیدند: نویسندهی این برنامه کیست؟ شهید مرتضی آوینی کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود دربارهی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره برویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ناچار شدیم بگوییم سیدمرتضی! آقا فرمودند: این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست. [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۴ ق.ظ توسط اشرفی
نفَسهای انسان، گامهایی است که به سوی مرگ برمیدارد. حضرت علی (ع) سخنانی از این دست که همینگونه مالامال از مرگآگاهی باشد بسیار دارد. مرگآگاهی، کیفیّت حضور اولیاء خدا را در دنیا بیان میدارد؛ تا آنجا که هر که مقرّبتر است مرگآگاهتر است. و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی (ع) در عالم، عین مرگآگاهی است.
مرگآگاهی، یعنی انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را پیش رو دارد آگاه باشد و با این آگاهی زیست کند و هرگز از آن غفلت نیابد. مردمان این روزگار سخت از مرگ میترسند و بنابراین شنیدن این سخنان برایشان دشوار است. امّا حقیقت آن است که زندگ انسان با مرگ در آمیخته است و بقایش با فنا! پیش از ما میلیاردها نفر بر کرۀ زمین زیستند و پس از ما نیز! اگر مولا علی (ع) میفرماید:
"والله ابن ابی طالب با مرگ انسی آن چنان دارد که طفلی به پستان مادرش"
این انس که مولای ما از آن سخن میگوید، چیزی فراتر از مرگآگاهی است؛ طلب مرگ است. طلب مرگ، نه همچون پایانی بر زندگی؛ مرگ پایان زندگی نیست؛ مرگ آغاز حیاتی دیگر است. حیاتی که دیگر با فنا و مرگ در آمیخته نیست. حیاتی بی مرگ و مطلق!
زندگی این عالم در میان دو عدم معنا میگیرد. عالم پس از مرگ همان عالم پیش از تولد است و انسان در بین این دو عدم فرصت زیستن دارد. زندگی دنیا با مرگ در آمیخته است. روشناییهایش با تاریکی، شادیهایش با رنج، خندههایش با گریه، پیروزیهایش با شکست، زیباییهایش با زشتی، جوانیاش با پیری و بالاخره وجودش با عدم!
حقیقتِ این عالم فنا است و انسان را نه برای فنا، که برای بقا آفریدهاند:
"خُلِقْتُم لِلْبَقاءِ لا لِلْفَناءِ"
"وَ أَسْمِعُوا دَعْوَةَ الْمَوْتِ آذَانَکمْ قَبْلَ أَنْ یُدْعَی بِکمْ"
دعوت مرگ را به گوش بگیرید، پیش از آنکه مرگ شما را فرا خواند. و همۀ این سخنان از سر مرگآکاهی است و راستش لذّت زندگی مرگآگاهانه را جز اولیای خدا کس نمیداند. این لذّتی نیست که به هر کس عطا کنند. تنگنظری است اگر به مقتضای تفکّر رایج به این سخنان پشت کنیم و بگوییم: تا کجا از مرگ میگویید؟ کمی هم در وصف زندگی بسرایید!
دل بستن در دنیا، دل بستن در فناست و مرگ بر ما سایه افکنده است. این علی است که چنین میفرماید. همان که راههای آسمان را بهتر از راههای زمین میشناسد. سخنان او سرودههایی شاد و مفرِّح در وصف زندگی است. آن زندگیای که با زهر فنا و مرگ در نیامیخته است؛ منتهی غفلتزدگان بیشتر میپسندند که با غفلت از مرگ، به سراب شادیهای آمیخته با غصّه دل خوش کنند. بگذار چنین باشد. اما اگر اولیای خدا در جستجوی فنای فیالله هستند، بقای حقیقی را طلب کردهاند. بودنی را که از دسترسِ مرگ و فنا و رنج و غصه و شکست دور باشد. به سخن علی (ع) گوش بسپاریم: دلهایتان را از دنیا بیرون کنید، پیش از آنکه بدنهای شما را از آن بیرون ببرند. [
اینجا]
أخرِجوا مِنَ الدُّنيا قُلوبَكُم مِن قَبلِ أن تَخرُجَ مِنها أبدانُكُم
+نوشته شده در یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۲:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
بسیجیها، با اینکه اکثراً چهرههای خود را سیاه کرده بودند، امّا نور محمّدی، همان نوری که اوّلین و مقرّبترین مخلوق خداست، از صورتهای شاداب و پرنشاطشان ساطع بود و به راستی شیرینتر از این لحظات کجا میتوان سراغ کرد؟ بگذار اغیار هرگز درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است. و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سرمیکند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمیشناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند. چه روزگار شگفتی! [
اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۴:۳۰ ب.ظ توسط اشرفی