نکات

ان جائکم فاسق بنبإ فتبینوا

سید حسین اسیر بود. قوی هیکل، ورزشکار، بذله‌گو، شوخ و قهقه‌زن! چنان می‌خندید که صدای خنده‌اش از دور شنیده می‌شد. تا اینکه صلیب سرخ نامه‌ای برایش آورد. در نامه نوشته بودند همسرت از دنیا رفت. سید حسین زمین خورد و از غصه خاموش شد. وقتی به ایران بازگشت ناگهان همسرش را دید که از شوق گریه می‌کرد. معلوم شد آن خبر دروغ را منافقین زیر نامه‌اش نوشته‌اند تا او را بشکنند.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا... (حجرات ۹)


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی  

و لاتهنوا و لاتحزنوا

یکی از آیاتی که در اسارت آرامم می‌کرد این بود که خداوند می‌فرماید:
اگر مؤمنید سستی نکید و اندوهگین نباشید که شما برترید.
وَ لَاتَهِنُواْ وَ لَاتَحۡزَنُواْ وَ أَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ
در نشانه‌های مؤمنین می‌فرماید:
کسانی هستند که به خدا و رسولش ایمان آوردند، در ایمانشان شک نکردند و با مال و جان در راه خدا جهاد کردند. اینجا بود که احساس می‌کردم خدا با ما حرف می‌زند. هم ایمان آوردیم هم جهاد کردیم. چرا سستی کنیم و اندوهگین باشیم؟
إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِٱللهِ وَ رَسُولِهِۦ ثُمَّ لَمۡ يَرۡتَابُواْ وَ جَٰهَدُواْ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَ أَنفُسِهِمۡ فِي سَبِيلِ ٱللهِ ...


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۴ ساعت ۱۲:۲۴ ب.ظ توسط اشرفی  

آسایشگاه اردوگاه تکریت

پنج متر عرض و هجده متر طول داشت. کف آسایشگاه سیمان بود. پنج‌تا پنجره و ده‌تا مهتابی داشت. شب تا صبح مهتابی‌ها روشن بود. ما روی همین پتوی سبز می‌خوابیدم. [اینجا]
+نوشته شده در دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی  

پشت سنگر مانده بی‌سر پیکر پاک برادر

چشم خواهر چشم مادر مانده بر در ای دلاور
سرودی بود که حسام الدین سراج اجرا کرد و از چادر تبلیغات هفت‌تپه پخش می‌شد. این سرود حماسی به رزمندگان انگیزه می‌داد؛ اما کسانی پیدا شدند که به بهانۀ رفع خستگی، آن را به طنز تبدیل کردند.
گاز خنده‌آور
گریه بانگی است که عالم‌گیر است


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۳:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی  

از علی‌آباد تا مازیاران

از تهران به قرق آمدیم از قرق به علی‌آباد حالا از علی‌آباد به مازیاران می‌رویم. همه به استقبال آمده بودند جز پدر! پدر که زمانی بر اثر دلتنگی در خلوت جنگل گریه می‌کرد باز هم حکیمانه و صبورانه در منزل مانده بود تا از مهمانان پذیرایی کند. چهرۀ ذوق‌زدۀ مردم تماشایی بود. صورت مهربان مادر را دیدم که کوچک شده بود. حالا فقط ذوق می‌کرد. همراهان توصیه کردند با کسی دست ندهم مبادا اتفاقی بیفتد جز مادر! تا مازیاران با مردم و اقوام برای هم دست تکان دادیم. وقتی با ماشین جانباز وارد حیاط منزل شدیم، پدر فرصت پیاده شدن نداد. با شتاب جلو آمد و از پنجرۀ ماشین بغلم کرد.
رَبَّنَا اغْفِرْ لِی‏ وَ لِوالِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسابُ
+نوشته شده در یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی  

از جنگل قرق تا علی‌آباد

محمد به همراه جانباز با تعدادی از عزیزان برای استقبال به جنگل قرق آمده بودند. شنیده بودند مجروحم اما جزئیات را نمی‌دانستند. به همین دلیل محمد در مواجهۀ اول با احتیاط بغلم کرد. چقدر آرام‌بخش بود! خواست در راه رفتن کمکم کند اما من می‌توانستم راه بروم. برایم لباس آورده بودند. پوشیدم و با ماشین سپاه به سوی علی‌آباد حرکت کردیم. به علی‌آباد که رسیدیم بچه‌های سپاه توصیه کردند در میدان شهر سخرانی کنم. مردم هیجانی داشتند من سخن گفتم و مردم تکبیر...
+نوشته شده در یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۰ ب.ظ توسط اشرفی  

از تهران تا قرق

مدتی است خاطرات اسارتم را می‌نویسم. تا اینجا نوشتم که از عراق آمدیم تهران اما یک هفته است که هرچه فکر می‌کنم از تهران چگونه آمدیم قُرُق، به‌خاطر نمی‌آورم. حدود ۳۴سال از آن روز گذشته است. به همین دلیل نوشتن خاطرات یک هفته متوقف شد. پس از یک هفته تفکر و توقف، امروز آقاشیخ محسن پیام داد. شیخ از حالم خبر نداشت. ویدئویی فرستاد که در آن با شخصی به نام فرامرزی صحبت می‌کرد. به صورت اتفاقی با هم آشنا شده‌اند. گفت: جناب فرامرزی سلام می‌رساند و می‌گوید: من تو را از تهران به قُرُق آوردم.
هر جا که هستی حاضری از دور در من ناظری
شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم [اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۲۰ ب.ظ توسط اشرفی  

فراموش کردن اسارت اشتباه بود

باید بعد از اینکه آزاد شدیم، روی همان پتوی سبز اسارت می‌خوابیدیم. همان لباس زرد اسارت را می‌پوشیدیم. همان غذای سادۀ اسارت را می‌خوردیم. تا سبک‌بار زندگی کنیم و سبک‌بال بمیریم. ربنا ظلمنا انفسنا...
سبک‌باران خرامیدند و رفتند
+نوشته شده در جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی  

اهدای قمقه آب

در مسیر عملیات بودیم. مجروحین شب‌های قبل، روی زمین افتاده بودند. از تشنگی تقاضای آب می‌کردند؛ اما برایشان ضرر داشت. انصاری قمقه‌اش را از فانسقه باز کرد و به یکی از مجروحین داد. خدایا! او دارایی‌اش را به تو داد. تو هم دارایی‌ات را به او بده!
+نوشته شده در جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۵۱ ق.ظ توسط اشرفی  

نامه رمضان به خانواده

رمضان سواد خواندن و نوشتن نداشت. از من خواست به خانواده‌اش نامه بنویسم. گفت: بنویس تا سر صدام را نیاورم، به خانه برنمی‌گردم. در عملیات به عنوان حمل مجروح شرکت کرد؛ اما مجروحی برای حمل نداشت. هوا سرد بود. رمضان رفت زیر برانکارد و خوابید. دو روز بعد از عملیات با هم اسیر شدیم.
+نوشته شده در جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۲۸ ق.ظ توسط اشرفی  

من اسیر نمی‌شوم

شب عملیات تعدادی از بچه‌ها شهید شدند تعدادی عقب برگشتند و ما چندنفر مجروح شدیم. شب صبح شد. هنوز اسیر نشده بودیم اما امیدی هم به پیروزی نداشتیم. یکی از رفقا به سمت دشمن تیراندازی می‌کرد. گلوله‌ای از طرف دشمن به کلاه‌آهنی‌اش خورد و خون از سرش جاری شد. گفتم: تیراندازی چه فایده‌ای دارد؟ گفت: من اسیر نمی‌شوم. خدا رحمتش کند شهید شد.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی  

اسارت اسلام‌پور

من زودتر از اسلام‌پور اسیر شدم. می‌گوید: وقتی عراقی‌ها آمدند، من روی زمین خوابیده بودم. وانمود کردم مرده‌ام. عراقی به من نزدیک شد. پایش را جلوی صورتم گذاشت. زیرچشمی به پوتین‌های براقش نگاه کردم. خم شد دست چپم را گرفت و بالا آورد. ساعتم را باز کرد. دستم را رها کرد و به زمین افتاد. روز پنجم عملیات اسیر شدم.
درایت اسلام‌پور
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی  

این صدای هشدار بود

در جُفیْر سنگر قشنگی داشتیم. هرروز برایمان نان تازه می‌آوردند. نان تازه را روی نان بیات می‌گذاشتیم. موقع غذا که می‌شد، بچه‌ها سعی می‌کردند اول نان بیات را بخورند. جنگ تمام شد. وارد سلف دانشگاه شدیم. اینجا برعکس بود. نان بیات را روی نان تازه می‌گذاشتند. دانشجویی تلاش کرد نان تازه را از زیر نان بیات بکشد. سینی نان، روی سرامیک کف سلف افتاد و صدا داد. این صدای هشدار بود.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۸ ق.ظ توسط اشرفی  

قاسم فرهانی

ترکش به پهلویش خورده بود. نمی‌توانست صاف بنشیند. همیشه روی پهلو خم می‌شد. مظلومانه در گوشه‌ای می‌نشست و درد می‌کشید؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. کسی فکر نمی‌کرد زخمش این‌قدر عمیق باشد. مدتی که گذشت دیگر نتوانست کمرش را صاف کند. دنیا هم ظرفیت نداشت به او پاداش بدهد. خدا رحمتش کند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی  

علیرضا شمس‌آبادی

من آرپی‌جی‌ داشتم؛ علیرضا کمکم بود. رفتیم میدان تا تمرین کنیم. علیرضا شلیک کرد و به هدف زد. هردو شدیم آرپی‌جی‌زن! وارد عملیات شدیم. من اسیر شدم، علیرضا شهید شد. وقتی از اسارت برگشتم، در مرکزی که مرحوم پدرش خدمت می‌کرد مهمان داشتم. حالا باید پدر شهید با زبان روزه‌ از ما پذیرایی می‌کرد. برایش سنگین بود. به بهانه‌‌ای خودم پذیرایی کردم. بعدا که فهمید ما عذر داریم، دور مهمان‌ها می‌چرخید. خداوند کنار فرزند شهیدش با أولیاء محشورشان کند.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۳ ق.ظ توسط اشرفی  

محبت به فاصله نیست

در قلعۀ اردوگاه بعقوبه ساعت هواخوری بود. اسرا در حیاط اردوگاه قدم می‌زدند. نگهبان عراقی کنار حیاط ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گاهی هم یکی از اسرا را صدا می‌زد و بعد از گفت‌وگو شکنجه‌ می‌کرد. آن روز مرا صدا زد. جلو رفتم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها ادعای محبت امام حسین را دارید؟ در صورتی که امام حسین در کربلا مدفون است و به ما نزدیک‌تر است! گفتم: اگر جواب بدهم ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: نه! گفتم الان که ما اینجا ایستاده‌ایم فاصلۀ من تو بیشتر است یا فاصلۀ من و اسرایی که در حیاط قدم می‌زنند؟ فهمید چه می‌گویم. لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت: برو...
اتصال جسمی و روحی
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۳:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی  

دوست معتادم

فبل از اسارت با هم دوست بودیم. بعد از اسارت توی خیان طبرسی نزدیک حرم با هم روبه‌رو شدیم. چهرۀ ماه‌گونه‌اش خراب شده بود. به روی خودم نیاوردم. دعوتش کردم منزل! شب خوشی بود. خاطرات گذشته را مرور کردیم و لذت بردیم. پرسید: چرا برنمی‌گردی شهرستان؟ گفتم: برای تربیت بچه‌ها! گفت: چقدر از هم فاصله گرفتیم! تو به فکر بچه‌هایی؛ من حتی به فکر خودم نیستم. گفتم بعد از این به هم کمک می‌کنیم. آخر شب خوابیدیم. صبح با هم صبحانه خوردیم. موقع رفتن پول قرض خواست. مشفقانه دادم. گفتم: دوباره برگرد تا به هم کمک کنیم. گفت: چشم. رفت و برنگشت. خدا رحمتش کند.
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۵۵ ق.ظ توسط اشرفی  

توزیع سیگار

همۀ اسرا سهمیۀ سیگار داشتند. من سیگار گروه را از فروشگاه تحویل می‌گرفتم و توزیع می‌کردم. به سیامک سیگار دادم؛ اما قبض رسیدش را گم کردم. سیامک مدعی شد سیگار نگرفته است. ابوالفضل کمک کرد تا قبض رسید پیدا شد.
هرکه بی زور است ذلیل باشد
زور بهترین دلیلی باشد
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی  

فرهانی شاگرد من است

احمد فرهانی روحانی خوش‌ذوق، باهوش، با استعداد و باسوادی بود که نمی‌خواست توسط عراقی‌ها شناسایی شود. به‌ظاهر نزد سید جلال شاگردی می‌کرد و عربی یاد می‌گرفت. گاهی هم بعضی از کلمات را عمداً اشتباه تلفظ می‌کرد تا کسی به روحانی بودن او پی نبرد. بعد از مدتی سید جلال فهمید احمد فرهانی نقش بازی می‌کند. هنوز وقتی صحبت از فرهانی می‌شود، سید جلال به مطایبه می‌گوید: فرهانی شاگرد من است!
+نوشته شده در دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۸:۶ ب.ظ توسط اشرفی  

آآآ یادم آمد

در بیمارستان صلاح الدین تکریت بستری بودیم. حالا من می‌توانستم راه بروم؛ اما تو سنگ کلیه داشتی. خون ادرار می‌کردی و داد می‌زدی. به پیشانی‌ات ترکش خورده بود. به سختی چیزی به‌یادت می‌آمد. مشکلات گوارشی هم به آن اضافه شد. هرچه پرسیدیم کجایت درد می‌کند؟ گفتی: نمی‌دانم! آن روز محل زخم ماهیچۀ پایم را نشانت دادم. گفتم: اینجا بر اثر عفونت ترکید و چرک بیرون زد. یک‌باره گفتی: آآآ یادم آمد. آنگاه پزشک تجویز کرد و من پرستاری‌ کردم.
+نوشته شده در دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۶:۷ ب.ظ توسط اشرفی  

خواب در اسارت

در عملیات کربلای۵ زانوی پای راستم تیر خورد. کشکک زانویم شکست. از درد نمی‌توانستم بخوابم. گاهی خواب بر درد غلبه می‌کرد. وقتی بیدار می‌شدم ناگهان خودم را در آسایشگاه می‌دیدم. آرزو می‌کردم کاش نمی‌خوابیدم حالا که خوابیدم کاش بیدار نمی‌شدم. گاهی زنده ماندن از شهادت سخت‌تر است.
+نوشته شده در یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی  

محضر آیت الله طاهری

سال ۱۳۶۹ محضر معظم‌له مشرف شدم. پرسیدند: کجا بودی؟ عرض کردم: عراق! پرسیدند: از قرآن چه آوردی؟ عرض کردم: نصف! فرمودند: من هم محفوظاتی دارم؛ می‌خواهم بر آن بیفزایم. من زبان اشاره نفهمیدم. اشاره‌ای که گاهی زندگی انسان را می‌سازد.
+نوشته شده در یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۸:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی  

نوجوانان قهرمانان

جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا!
سال تحصیلی ۵۹ - ۵۸ من در مدرسۀ شهرک، کلاس اول راهنمایی بودم. خواستار معلم ما بود. خدا رحمتش کند؛ شهید شد. گروه سرودی تشکیل داده بود و بعد از کلاس درس با ما کار می‌کرد. سرود ای رفیقان ظاهرا مربوط به سازمان چریک‌های فدائی خلق بود که بعد از پیروزی انقلاب از نظام جدا شد. خواستار تغییراتی در آن داده بود و ما اجرا می‌کردیم. نوجوانان! قهرمانان! جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا!


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۹:۲۵ ب.ظ توسط اشرفی  

سخنرانی سید علی قمصری

جنگ تمام شد. در حال و هوای آزدی بودیم. سید علی مقابل اسرا ایستاد و سخن گفت. گفت: این روزها آزاد می‌شویم اما قرار نیست حالا که چند سال سختی کشیدیم بعد از این راحت زندگی کنیم. خودتان را برای اتفاقات ناگوار هم آماده کنید. شاید به ایران نرسیدیم. شاید رسیدیم اما با از دست رفتن عزیزانمان مواجه شدیم. ما برای خانواده‌ها مفقودیم و خانواده‌ها برای ما! کسی نمی‌داند آن‌طرف چه خبر است. سید علی درست می‌گفت. وقتی به ایران آمدیم، شماری از آزدگان در ماتم عزیزانشان نشستند.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۶:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی  

دعوای من و تو

وقتی بچه بودیم، با هم گلاویز شدیم. آنقدر همدیگر را زدیم تا خسته شدیم. در یک لحظه تصمیم گرفتیم از هم فرار کنیم. وقتی بزرگ‌تر شدیم، با هم جبهه رفتیم. تو با شهادت راحت شدی، من با اسارت به سختی افتادم. مقامت متعالی!
گاهی شهادت آسان‌تر از زنده ماندن است
+نوشته شده در یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۶:۴ ق.ظ توسط اشرفی  

قبر مصطفی

وقتی اسیر شد، خانواده‌اش ناامید شدند. برایش قبری درست کردند و روی سنگ قبرش نوشتند: گمنام! مصطفی گاهی سر قبر خودش می‌رود و عکس می‌گیرد. دلش می‌خواهد همین‌جا دفن بشود؛ اما کسی نمی‌داند کجا و چگونه می‌میرد. خدایا شهادت!
+نوشته شده در جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی  

وسایل شخصی در اسارت

کل زندگی‌ام یک کیسۀ انفرادی بود. توی این کیسه، چند قلم وسیله داشتم. قاشق، بشقاب، لیوان، جوراب، دمپایی، دسته تیغ، حوله، پتو، بالشت، یک دست لباس زرد اسارت، یک دست لباس خواب، و حالا یک دست هم لباس دیگر! وسایلم تمیز بود. لباس‌خوابِ طوسیِ خوش‌رنگی داشتم که این آواخر مندرس شده بود. رضا رحیمی خواست به او بدهم تا اگر فیلم‌برداری کردند مقابل دوربین بپوشد. زندگی بابرکتی داشتیم. کم‌خرج و پرسود!
گر نبوَد مشرَبه از زر ناب
با دو کف دست توان خورد آب
شانهٔ عاج ار نبوَد بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
+نوشته شده در شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۲۰ ق.ظ توسط اشرفی  

کوچه وحشت

این هم اصطلاحی است که هیچگاه از ذهن اسرا پاک نمی‌شود. ده بیست نفر از عراقی‌ها مقابل هم می‌ایستادند و یک کوچه درست می‌کردند. اسرای ایرانی باید از میان این کوچه عبور کنند. عراقی‌ها به جان اسرا می‌افتادند و با چوب و چماق و کابل و هرچه در دست داشتند می‌زدند. اگر اسیری به زمین می‌خورد که دیگر نمی‌نوانست خودش را از دست عراقی‌ها نجات بدهد. من وارد این کوچه نشدم اما دیدم.
پشت کردن کادر درمانی به نخست وزیر بلژیک
+نوشته شده در چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی  

غذای اسرا در اردوگاه

غذا در طول مدت اسارت یک‌نواخت بود. همان آش صبحانه، برنج ناهار، چای عصرانه و آبگوشت شام! در این مدت، هیچ‌گونه میوه‌ای نخوردیم جز یک قاچ هندوانه و یک عدد پرتقال! هیچ‌گونه سرخ‌کردنی نخوردیم جز یک شب که آشپزها مقداری غذای سرخ‌شده از آشپزخانه آوردند. هیچ‌گونه تنقلاتی مثل آجیل، بستنی، نوشابه، شیرینی و آب‌میوه نخوردیم. آنجا کم نخوردیم اینجا زیاد می‌خوریم. غذای آنجا بدن ما را نگه می‌داشت اما غذای اینجا را باید بدن ما نگه دارد.
+نوشته شده در سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۵ ب.ظ توسط اشرفی  

زیارت مرقد امام خمینی

بعد از قرنطینه به زیارت حرم امام رفتیم. وقتی نزدیک مرقد شدیم هریک از رفقا به گونه‌ای خودش را به مرقد رساند. یکی روی زمین افتاد یکی سینه‌خیز رفت. یکی دوید یکی داد زد. یکی بیدا کرد. من وقتی به خودم آمدم دیدم از شبکه‌های ضریح روی مرقد بالا رفته‌ام. احساسی بود که از درون جوشید و این‌گونه تجلی کرد. بعدها عقلایی پیدا شدند که به این کار خرده گرفتند و ما را ملامت کردند اما خاصیت عشق همین است.
ملامت از دل سعدی فرو نشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خود زنگ است
+نوشته شده در دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۷:۱ ق.ظ توسط اشرفی  

واکنش پدر به خبر آزادی

اسرا گروه گروه آزاد می‌شدند. ما مفقود بودیم. خانواده‌های مفقودین پای رادیو نشسته‌ بودند به امید اینکه نام دلبندشان را بشنوند. پدر منتظر بود. کسی نمی‌داند اگر اسم مرا بشنود چه واکنشی دارد. فقط می‌دانند که در خلوت جنگل گریه می‌کرد و می‌گفت: اگر بیاید، پشت بام خانه اذان می‌گویم. محض احتیاط کاسۀ آبی در دسترس گذاشته‌ بودند که زبانم لال اگر اتفاق ناگواری بیفتد به صورتش آب بپاشند. حالا رادیو اسامی مفقودین را یکی‌یکی می‌خواند. تا نوبت به من رسید پدر از فرط خوشحالی از جا پرید و زد زیر کاسۀ آب!
اللهم اغفر لنا و لوالدینا و لوالدی والدینا
+نوشته شده در دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی  

آزادی از اسارت

شهریور ۶۹ نیروهای صلیب سرخ به اردوگاه بعقوبه آمدند. اینجا اردوگاه مفقودین بود. اسرا را ثبت نام کردند. بچه‌ها آسایشگاه را تمیز کردند و سوار اتوبوس شدند. کاروان اسرا به سوی مرز خسروی حرکت کرد. همه خوشحال بودیم. به مرز خسروی که رسیدیم، یکی از پاسدارها توی اتوبوس آمد و از بچه‌ها دلجویی کرد. این اولین ارتباط عاطفی در خاک ایران بود.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴۴ ب.ظ توسط اشرفی  

بهر آزادی قدس

تابستان ۱۳۶۲ اولین باری بود که به جبهه اعزام شدم. آن شب در پادگان شهید بهشتی اهواز بودیم. هنوز به خط مقدم جبهه در منطقۀ جفیر اعزام نشده بودیم. آهنگران برایمان دعای کمیل خواند و نوحه‌سرایی کرد. بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت.


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۴ ب.ظ توسط اشرفی  

شفاعت امام جمعه مشهد

استاد اجازۀ جبهه رفتن نمی‌داد. مطایبه می‌کرد و می‌فرمود: شما توان رزم ندارید. جبهه که بروید، غذای رزمنده‌ها را می‌خورید و آن‌ها گرسنه می‌مانند. آیت الله سیدابوالحسن شیرازی شفاعت کرد و من اعزام شدم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۳۹ ب.ظ توسط اشرفی  

گوشت پرنده

در مسیر اعزام، به ساری رسیدیم. برای نماز و ناهار و استراحت در حسینیه پیاده شدیم. ساروی‌ها مهمان‌نوازند. از ما مفصل پذیرایی کردند؛ آخر هم گفتند: کاش برایتان گوشت پرنده می‌زدیم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۰ ق.ظ توسط اشرفی  

اعزام از علی‌آباد به شلمچه

زمستان ۶۵ آخرین باری بود که اعزام شدم. جمعیت زیادی رزمندگان را بدرقه می‌کردند. ماشین تبلیغات سپاه فعال بود. خبرنگار از من پرسید: نطرت در بارۀ موشک زدن صدام چیه؟ گفتم: توی جبهه توان جنگیدن ندارند، به شهر موشک می‌زنند؛ مثل بچه‌ای که از روی ناتوانی به شیشه سنگ می‌زند. خبرنگار پسندید. فوری مصاحبه را از بلندگو پخش کرد.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۸ ق.ظ توسط اشرفی  

از مهاباد به سنندج

سال ۶۴ با هواپیما از مشهد به مهاباد اعزام شدیم. چند روز در پادگان شهید بروجردی ماندیم. باخبر شدم تو به‌عنوان بی‌سیم‌چی در یکی از روستاهای سنندج مستقر شدی! از مهاباد تا سنندج حدود ۳۰۰کیلومتر راه است و ۵ساعت زمان می‌برد. بدون مرخصی از پادگان خارج شدم، از بوکان و سقّز عبور کردم تا به سنندج رسیدم. سوار مینی‌بوس شدم و از جادۀ پرپیچ و خمِ کوهستانی، خودم را به تو رساندم. آن شب نزد تو ماندم. وقتی برگشتم پادگان، جلویم را گرفتند. پرسیدند: کجا بودی؟ گفتم سنندج! وقتی دیدند برگۀ مرخصی ندارم، گفتند: ما بدون تأمین، داخل شهر نمی‌رویم. تو چطور جرأت کردی رفتی سنندج؟ آن موقع داستان موش و شیر و گربه را نمی‌دانستم تا برایشان تعریف کنم!
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی  

اعزام از نخریسی مشهد

رفتیم پادگان نخریسی مشهد تا با اتوبوس به مهاباد اعزام بشویم. فرمانده، فرمانِ ازجلو نظام داد! به فرمان او نضم گرفتیم و خبردار ایستادیم. نیروها را به دوقسمت تقسیم کرد. فرمان داد نیروی سمت راست، به سوی راه‌آهن برود. معلوم شد گروهی از رزمندگان با قطار اعزام می‌شوند. مسافرت با قطار جذاب بود. من هم دوست داشتم به جای اتوبوس با قطار اعزام بشوم؛ اما چاره‌ای نبود. آن‌ها رفتند و ما ماندیم. فرمانده دوباره فرمان ازجلو نظام داد. دوباره نظم گرفتیم و خبردار ایستادیم. این‌بار فرمان داد رزمندگان اسلام، به سوی فرودگاه!
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۵۰ ب.ظ توسط اشرفی  

رزم شبانه در اردوگاه بیگلو

یکی از تمرین‌های رزم شبانه، ارسال و دریافت پیام بود. به این صورت که فرمانده پیامی به نفر اول صف می‌داد. نفر اول پیام را به نفر دوم، دوم به سوم، سوم به چهارم تا به نفر آخر صف می‌رسید. دوباره نفر آخر صف، دریافت پیام را به نفر دوم صف می‌داد، دوم به سوم، سوم به چهارم تا به فرمانده می‌رسید. آن‌شب یکی از رفقا که در آخر صف حضور داشت شیرین‌کاری کرد. از همان آخر صف سنگی به نفر دوم داد! سنگ دست به دست شد تا به فرمانده رسید. فرمانده دستور داد همه بایستند. آنگاه با بیانی شیوا همگان بر عاقبت چنین عملی آگاه کرد. رفقا سخت گریه کردند. فرمانده دستور استراحت داد. همه متفرق شدیم جز یک نفر که همچنان گریه می‌کرد.
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۵ ق.ظ توسط اشرفی  

تمرین نظامی در اردوگاه بیگلو

از پادگان شهید بهشتی اهواز به اروگاه شهید بیگلو رفتیم. اردوگاه در جنگل اهواز قرار داشت. جنگلی که برگ درختانش سوزنی بود و زمینش ماسه‌‌های بادی! هوا به شدت گرم بود. مشغول تمرین شدیم تا برای رفتن به منطقۀ جُفیْر آماده شویم. جُفیْر خط مقدم جبهه بود. گاهی پنج کیلومتر پابرهنه روی آسفالت می‌دویدیم. بچه‌ها هنگام نماز جماعت روی سنگ داغ سجده می‌کردند تا پیشانیشان بسوزد. یا مَنْ بِیَدِهِ ناصِیَتى...
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۹ ق.ظ توسط اشرفی  

شنا در رودخانه کارون

من و محمد رفتیم رودخانۀ کارون تا شنا کنیم. همان محمد که در قطار با هم آشنا شدیم. درکی از هیبت کارون نداشتیم. به همین خاطر شیرجه زدیم توی آب!
موش کبْود تا ز شیران ترسد او
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی  

از تهران به اهواز

یک بلیط در کوپۀ شش نفره‌ داشتم. در هرطرف کوپه، سه‌تا صندلی تاشو داشت، جایی برای خوابیدن نبود. البته دونفری که روبه‌روی هم می‌نشستند، می‌توانستند صندلی‌ها را در مقابل هم باز کنند و به‌گونه‌ای بخوابند که پای یکی در مقابل صورت دیگری قرار بگیرد. در دوطرف بالای کوپه، فضایی برای قرار دادن وسایل مسافر از قبیل ساک و چمدان و اینجورچیزها بود. من یکی از همین فضاها را خالی کردم و همانجا خوابیدم. بین راه بیدار شدم، دیدم نوجوانی با لباس نظامی ایستاده! پرسیدم چرا ایستادی؟ گفت: بلیط ندارم. گفتم بیا کنار من بخواب؛ آمد. من و محمد تا اهواز کنار هم خوابیدیم.
ده درویش در گلیمی بخسبند؛ دو پادشاه در اقلیمی نگنجند
+نوشته شده در جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۰ ب.ظ توسط اشرفی  

از مشهد به تهران

عصر آن‌روز عازم جبهه بودم. بلیط قطار داشتم. دیر شده بود. تارسیدم جلوی گیشه، قطار حرکت کرد. به سمت قطار دویدم. از دستگیرۀ در گرفتم و خودم را بالا کشیدم. روی رکاب ایستادم و محکم به در زدم؛ اما کسی متوجه من نبود. سرعت قطار بیشتر می‌شد و من محکم‌تر به در می‌کوبیدم. مأمور قطار متوجه شد. در را به رویم باز کرد. داخل قطار رفتم. پرسید: اگر من متوجه نمی‌شدم چکار می‌کردی؟ گفتم: می‌رفتم پشت بام قطار به پنجره می‌زدم. گفت: کار به آنجا نمی‌کشید. اگر قطار از شهر خارج می‌شد، از شدت سرما سقوط می‌کردی!
خیال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط/که خارهای مغیلان حریر می‌آید
+نوشته شده در جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی  

اولین اعزام به جبهه

تابستان ۱۳۶۲
هنوز شانزده سالم پر نشده بود
بعد از یک دوره آموزش نطامی در مرز‌ن‌آباد چالوس
آمادۀ اعزام شدیم
مسیر اعزام از خان به بین به گنبد از گنبد به ساری
از ساری به تهران و از تهران به اهواز بود
روزی که برای اعزام به خان به بین رفتیم
مدارک پروندۀ من ناقص بود
به سرعت برگشتم منزل مدارکم را برداشتم
و به خان به بین مراجعه کردم
اما بچه‌ها رفته بودند گنبد
رفتم گنبد
بچه‌ها رفته بودند ساری
رفتم ساری
بچه‌ها رفته بودند تهران
رفتم تهران
بچه‌ها رفته بودند اهواز
رفتم اهواز
در پادگان شهید بهشتی اهواز
سازماندهی شدیم و رفتیم خط مقدم جبهه در منطقۀ جفیر
هنگامی که از گنبد به ساری می‌رفتم
راننده اتوبوس نوحه آهنگران گذاشته بود
انگار زبان‌حال من بود
حال خوشی داشتم
لحظه‌ای فرما درنگ ای امیر قافله
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۷ ب.ظ توسط اشرفی  

دستکاری تصویر شناسنامه

تابستان ۱۳۶۲ پایگاه بسیج خان به بین
رفتم برای اعزام به جبهه ثبت نام کنم. سنّم کم بود. پانزده سال بیشتر نداشتم. قبول نکردند. گفتند شانزده سال کمتر اعزام نمی‌کنیم.
تَوَلَّوا وَ أَعيُنُهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ حَزَنًا أَلّا يَجِدوا ما يُنفِقونَ
برگشتم تصویر شناسنامه‌ام را دستکاری کردم و یک سال به آن افزودم. شدم ۱۶ساله! ثبت نام کردم و اعزام شدم! آن‌روز خیال می‌کردم مسئولین متوجه تغییر تصویر شناسنامه‌ام نشدند اما بعد که اعزام شدم، دیدم رزمندگان دیگری هم از همین روش استفاده کرد‌ه‌اند، با خود اندیشیدم این روشِ بچه‌گانۀ نخ‌نما، چیزی نبود که فرماندهان متوجه نشوند. شاید به روی خودشان نیاوردند تا ما از کاروان رزمندگان عقب نمانیم.
امیرقافله را هم تغافلی باید/ که بی‌نصیب نمانند رهزنان طریق
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط اشرفی  

تحویل وسایل شخصی از مدرسه

هنگام اعزام به جبهه وسایلم را از اتاق مدرسه جمع نکردم. محمد می‌گوید وقتی از آمدنت ناامید شدیم من و مادر رفتیم مشهد تا وسایلت را از مدیر مدرسه تحویل بگیریم. در اتاقت را باز کردند. وقتی چشم مادر به کفش و لباست افتاد طاقت نیاورد. کفش‌هایت را گرفته بود و به سر می‌زد.
آسمان می‌گفت آن‌دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۴:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی  

واکنش مادر به خبر اسارت

محمد می‌گوید: وقتی خبر اسارتت را به مادر دادیم، مادر گریه کرد. گفتیم: مادرجان! تا حالا احتمال می‌دادیم شهید شده باشد. حالا که فهمیدیم اسیر است، خبر دادیم تا خوشحال بشوید؛ اما مادر همچنان گریه می‌کرد. دلم نمی‌آید این‌ها را بنویسم. وقتی می‌گویم انگار روضۀ مکشوف می‌خوانم اما خاطرم با خاطرات خود تبانی می‌کند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۴:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی  

خبر اسارت از امامزاده

آن‌روز بچه‌ها نزدیک امامزاده عبدالله بازی می‌کردند. کسی از داخل امامزاده به آن‌ها می‌گوید: من امام رضا هستم؛ بروید به پدر و مادرتان بگویید بیایند. بچه‌ها می‌روند، بزرگ‌ترها را با خودشان می‌آورند. او از درون ضریح توسط بچه‌ها با بزرگ‌ترها گفت و گو می‌کند. هرچه بزرگترها می‌پرسند، او جواب می‌دهد. این خبر به سرعت در بین مردم می‌پیچد و مردم از شهرهای مختلف به سوی امامزاده می‌روند. محمد می‌گوید: ما هم رفتیم. به بچه‌ها گفتم از ایشان دربارۀ برادرم بپرسید. بچه‌ها پرسیدند. جواب داد: برادرت اسیر است؛ یک ماه دیگر آزاد می‌شود.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۴ ق.ظ توسط اشرفی  

خبر اسارت از مشایخی

اسرا گروه گروه آزاد می‌شدند. خانواده‌های مفقودین به دیدن آن‌ها می‌رفتند و از گمشدشان خبر می‌گرفتند. حسین می‌گوید: ما به‌دیدن مشایخی رفتیم. پرسیدیم آنجا کسی به نام میثم با شما نبود؟ گفت: بود؛ قیافۀ شما را داشت! چه نسبتی با او داری؟ گفتم: برادرش هستم! گفت: من و میثم با هم بودیم. همین روزها آزاد می‌شود.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴۹ ب.ظ توسط اشرفی  

کمیسیون اسرای مجروح

جنگ ایران و عراق، مرداد ۶۷ تمام شد؛ اما اسرا مرداد ۶۹ مبادله شدند. اول تصمیم داشتند مجروحین را مبادله کنند، آن‌هم بر اساس درصد! عراقی‌ها کمیسیون تشکیل دادند، من شدم ۴۰درصد؛ البته ایران که آمدیم، شد ۲۵درصد! مهم نیست. انسان در اوقات مختلف احوال مختلف دارد. بعداً صورت مبادله عوض شد. تبادل بدون درصد انجام شد و آن چهل‌درصد هم به‌دردم نخورد.
گر نه تهی باشدی بیشتر این جوی‌ها/خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۷ ق.ظ توسط اشرفی  

پذیرش قطعنامه شورای امنیت

مرحوم امام قطعنامۀ ۵۹۸ شورای امنیت را پذیرفت و مرداد ۶۷ جنگ تمام شد. من خیلی خوشحال نبودم؛ چون وقتی دیدم راهی به ایران ندارم، ناامید شدم و بستم به حفظ قرآن! حالا بدم نمی‌آمد بیشتر بمانم تا بیشتر حفظ کنم. عراقی‌ها خوشحال بودند. می‌زدند و می‌رقصیدند. بعضی‌ها از اسرا هم ناراحت بودند و گریه می‌کردند. چون امام از پذیرش قطعنامه، به نوشیدن جام زهر تعبیر کرده بود.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۱۱ ق.ظ توسط اشرفی  

ماه رمضان در اسارت

تا حالا سحری نان و نمک خوردی؟ ناهارت را برای سحر، در سطل پلاستیکیِ گوشۀ آسایشگاه نگه‌ داشتی؟ شده دور از چشم عراقی‌ها، زیر پتو سحری بخوری؟ پیش آمده وقت افطار، عراقی‌ها شیر آب را به‌رویت ببندند؟ اصلا وقت افطار و سحر، تنها بودی که دلتنگ بشوی؟ امشب، آن شب را تداعی می‌کند.
بیمار خنده‌های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم‌تر بتاب
+نوشته شده در سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی  

سیلی عراقی

عراقی‌ها در سیلی زدن مهارت داشتند. دستشان را از پایین به بالا می‌چرخاندند؛ وقتی می‌زدند، زیر پایت خالی می‌شد و اثر انگشتشان روی صورتت می‌ماند. مثل ماهی که سیاره بر آن سایه انداخته باشد. اما بعضی از نگهبان‌ها دلشان نمی‌آمد بچه‌ها را بزنند. آن روز افسر عراقی گوشۀ حیاط ایستاده بود و از دور تماشا می‌کرد. نگهبان برای اینکه وانمود کند به اسیر ایرانی سیلی می‌زند؛ با دست چپ، صورت اسیر را بالا می‌برد و با کفِ دستِ راست، محکم به کفِ دستِ چپِ خودش می‌زد.
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز...
+نوشته شده در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۵۶ ق.ظ توسط اشرفی  

اسارت متاهلین

ما مجردها، خودمان بودیم و گوشمان! فقط دلتنگ خانواده می‌شدیم؛ اما رفقای متأهل، هم دلتنگ می‌شدند؛ هم نگران بودند. غصه می‌خوردند که نمی‌دانیم زن و بچه‌مان چه می‌کنند. من فکر می‌کردم خانواده فراموشم کردند؛ غافل از اینکه مادر آشکار گریه می‌کرد و پدر در خلوت جنگل! هیچ‌کس نمی‌تواند فرزند خودش را فراموش کند؛ حتی اگر در مقابل دشمن تظاهر کند. ام وهب سر فرزندش را به سوی دشمن انداخت؟ اولادنا اکبادنا!
+نوشته شده در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۰ ق.ظ توسط اشرفی  

صف آمار

عراقی‌ها روزی دونوبت از اسرا آمار می‌گرفتند. مبادا یکی از ما فرار کرده باشد. موقع آمار نگهبانان با کابل به پشت کمر اسرا می‌زدند. هرکس نزدیک‌تر به نگهبان بود ضربۀ محکم‌تری می‌خورد. آن روز تو از من خواستی جایمان را با هم عوض کنیم. بعدا معلوم شد خواستی مرا از دسترس عراقی دور کنی و خودت نزدیک‌تر بشوی تا ضربه‌گیرم باشی!
عشق است که می‌کند خدایی...
+نوشته شده در یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۴:۵۳ ق.ظ توسط اشرفی  

مهندس اسدالله خالدی

فارغ التحصیل دانشگاهی از آلمان بود. در رژیم شاه گرفتار ساواک شد و اکنون با ما اسیر عراقی‌ها! پیرمرد خوش‌مشربی بود. اسرا به او احترام می‌گذاشتند. به رفقا وقت می‌داد و برایشان سخن می‌گفت. عراقی‌ها او را سرزنش کردند. گفتند: جوانی‌ات را در آلمان خوشگذرانی کردی؛ حالا عابد شده‌ای؟ گفت: من گل زنبقی هستم که ریشه در مرداب دارد.
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
+نوشته شده در شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۸ ب.ظ توسط اشرفی  

غذای گروهی در اسارت

در آسایشگاه به گروه‌های ده‌نفره تقسیم شدیم. مسئول گروه، غذا را در یک دیس دسته‌دار می‌گرفت و در بشقاب‌های یک نفره می‌کشید. هرکس غذایش را در بشقاب خودش می‌خورد. آن شب دوسه نفر از اسرا پیشنهاد دادند تا به صورت گروهی غذا بخوریم. گفتند چرا غذا را از دیس در بشقاب بکشیم؟ دیس را جلو آوردند. من کنار مصطفی نشسته بودم. دیدم مصطفی با نوک قاشق غذا می‌خورد. معلوم شد رفقایی که پیشنهاد غذای گروهی داده‌اند خواسته‌اند خودشان کمتر بخورند.
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست...
+نوشته شده در شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی  

اسیر زابلی

از تکریت به بعقوبه منتقل شدیم. حالا هزارنفر در یک سوله‌ بودیم. من در میان سوله قدم می‌زدم که پیرمردی جلو آمد و هم‌صحبت شدیم. اهل زابل بود. غذای اردوگاه را نمی‌خورد. فقط شیرخشک! نانش را به شیر می‌زد و می‌خورد. پرسیدم: چرا غذا نمی‌خوری؟ گفت: من هروقت خواب‌ می‌ببنم، تعبیر می‌شود. مثلا اگر خواب ببینم کار بدی کردم، فردا گناهی از من سرمی‌زند. یک شب خواب دیدم غذای اردوگاه را از میان لجن بیرون می‌آورند. به همین دلیل، دیگر غذا نخوردم. این همان پیرمردی است که با فرزندش اسیر شد و عراقی‌ها از سقف آویزانش کردند. وقتی آزاد شد هیچ‌گونه هدیه‌ای از بنیاد قبول نکرد. با همان زندگی ساده به رحمت خدا رفت.
+نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۹ ق.ظ توسط اشرفی  

محمد امین

می‌گفت: نیروی گارد شاه بودم؛ اما الان اسیر بود. با عراقی‌ها همکاری آشکار داشت. مسئول آسایشگاه بود. مدتی گذشت. ناگهان، برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر! محمد عوض شد. در مقابل عراقی‌ها ایستاد. دیگر بچه‌ها را نمی‌زد. عراقی‌ها برای اینکه تحقیرش کنند، ظرف غذا را به دستش دادند، گفتند: برو برای بچه‌ها غذا بیاور! محمد با افتخار غذا می‌آورد. بست به نماز و روزه! روزه می‌گرفت و نماز می‌خواند. حالا محمد عزیز شده بود. ان الحسنات یُذهِبْن السیئات!
+نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی  

درایت اسلامپور

رفقا در ملحق بعقوبه جلسه داشتند. باطنی، عبادی‌نیا، رحمان، جعفر، عبدالکریم و اسلام‌پور! من هم در صف نعال نشسته بودم. یکی از اسرا، پیرمردِ سادۀ خوش قلبی بود که وقتی عراقی‌ها او را می‌زدند، می‌گفت: جان صدام نزنید! عراقی‌ها فکر می‌کردند به صدام ناسزا می‌گوید؛ بیشتر می‌زدند! پیرمرد آمد و در جلسه نشست. کسی مانع حضور او نشد تا دلش نشکند. اسلامپور درایت به خرج داد. خودش را از شرکت در جلسه محروم کرد. موضوعی با او مطرح کرد و تا آخر جلسه سرگرم شدند.
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می‌کند
اسارت اسلام‌پور
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی  

لگد به سیف

آن روز عراقی‌ها آمار گرفتند، یک نفر کم بود. دوباره شمردند، کم بود. نگران شدند. بار سوم شمردند، کم بود. داشتند دیوانه می‌شدند. همه جا را گشتند. ترسیده بودند یک نفر فرار کرده باشد. بچه‌ها رفتند آسایشگاه را بگردند. دیدند سیف‌ا... توی آسایشگاه خوابیده! مصطفی نگهبان بود. سیف آرام به طرف مصطفی رفت. صورت مصطفی از عصبانیت برافروخته بود. وقتی سیف نزدیک شد، مصطفی لگد محکمی به او زد. سیف ضعف کرد. چشمانش دور سرش چرخید. به خودش پیچید و روی زمین افتاد.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی  

سیلی با دمپایی

روزی دوبار هواخوری داشتیم. یک بار صبح، یک بار عصر! هر بار هم عراقی‌ها آمار می‌گرفتند. تعداد صدنفر در یک آسایشگاه بودیم. هنگام آمار پنج تا ستون بیست نفره در حیاط می‌نشستیم و عراقی‌ها پنج‌تا پنج‌تا می‌شمردند. گاهی با کابل توی کمر بچه‌ها می‌زدند، گاهی هم با دمپایی به صورتشان سیلی می‌زدند. این تنبیه عمومی بود. جدای از اینکه میان توپ سیم خارادار می‌انداختند و می‌زدند. یا روی خرده شیشه‌ها می‌غلطاند و یا از سقف آویزان کردند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی  

حیو صدام

ماه‌های اول اسارت بگیر و ببند بود. هر روز کتک می‌زدند؛ اما مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ کم کم کابل از دست عراقی‌ها افتاد. برای آسایشگاه تلویزیون آوردند تا بچه‌ها سرگرم بشوند. اگر احساس می‌کردند اسرا علاقه‌ای به دیدن فیلم ندارند، همه را مجبور می‌کردند تا جلوی تلویزیون بنشینند و نگاه کنند. وقتی در جبهه پیروز می‌شدند، موسیقی حیو صدام پخش می‌کردند و می‌رقصیدند. حیو صدام، برای آنها موسیقی بود؛ اما برای من مصیبتی که هیچگاه از ذهنم پاک نشد.


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی  

جیغ اسارت

آسایشگاهی را در نظر بگیرید با عرض ۵ متر و طول ۱۸متر که ۱۰۰نفر ظرفیت دارد. هر نفر سه وجب و نیم در یک قد! همه کنار هم نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند. گاهی هم نزد یکدیگر می‌روند تا محیط یکنواخت را عوض کنند. بالاخره آدم از کنار هم بودن خسته می‌شود. سید می‌گفت: من و ترابی گاهی آنقدر خسته می‌شویم که صورتمان را از یکدیگر برمی‌گردانیم. من آن شب کلافه بودم. راهی هم به بیرون نداشتم. هرچه سعی کردم تحمل کنم نشد. رفتم زیر پتو تا بچه‌ها خیال کنند خوابیدم. یک ساعتی که گذشت دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ کشیدم.
دلتنگم و با هیچ‌کسم میل سخن نیست.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی  

نیاز مادر اختراع است

امکانات نداشتیم. حتی برای مدتی شبیه انسان‌های نخستین بودیم. لباس نداشتیم تا بدنمان را بپوشانیم. جرأتمان که بیشتر شد، از رویۀ تشک به عنوان لباس استفاده کردیم. با هسته‌های خرما تسبیح درست کردیم. مغز نان، خمیر بود. خمیر نان را در آفتاب خشک کردیم و ایام عزا حلوا درست کردیم. با پوستۀ کپسولِ آمپی سیلین، دو رنگ قرمز و سفید درست کردیم. با نوار سبزرنگ دور پتو پرچم درست کردیم. از زرورق سیگار به جای کاغذ و از سُرب به عنوان قلم استفاده کردیم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۷:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی  

مشورت با محمد

عراقی‌ها محمد را شکنجه کردند. دیگر حال راه رفتن نداشت. وقتی پایش را از زمین برمی‌داشت بی اراده به زمین می‌افتاد. گفتم محمد! من می‌خواهم داماد بشوم. گفت مبارکه؛ کی هست؟ گفتم یک دختر زابلی! خندید و گفت حالا چرا زابلی؟ گفتم چون سازگار و کم توقع است. حرم امام رضا را کعبه می‌بیند. با خودم می‌برمش مشهد، راحت زندگی می‌کنیم. گفت: دختری که می‌گویی، با تو سنخیت فرهنگی ندارد. امامزادۀ محلۀ خودشان را بهتر از حرم و کعبه می‌بیند. تو نمی‌توانی او را به مشهد ببری؛ او تو را به زابل می‌برد. محمد درست می‌گفت.
کی بود این کفو ایشان در زواج/ یک در از چوب و دری دیگر ز عاج
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی  

تحویل شکر به عراقی‌ها

عراقی‌ها برای اینکه بچه‌ها را بیشتر اذیت کنند، اعلام کردند همۀ اسرا شکرها را تحویل بدهند. بچه‌‌ها تحویل دادند اما من ندادم. وقتی به محمد گفتم تحویل ندادم، یک دفعه عصبانی شد و گفت: پس من احمق بودم! محمد همان است که آخرشب برایم یک ته لیوان آب می‌آورد تا تشنه نمیرم. الان بستنی فروشی دارد. دلم می‎خواهد بروم مینودشت؛ خواهش کنم دوتا بستنی بیاورد؛ با هم سر میز یک بنشینیم؛ بستنی بخوریم و صحبت کنیم؛ اما ناشناس!
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۸ ب.ظ توسط اشرفی  

پارچ آب شکر

گاهی مقداری شکر داشتیم که آب شکر درست می‌کردیم و می‌خوردیم. هر کس قاشقش را در لیوان می‌چرخاند، معلوم بود دارد آب شکر درست می‌کند. صفَر یک پارچ آب دستش گرفته بود و تندتند قاشق می‌زد. وقتی آماده شد، توی لیوان ریخت؛ به نفر اول داد. اولی خورد و گفت: چه شیرین! دوباره ریخت؛ به نفر دوم داد. دومی هم خورد و گفت: عالی! نفر سوم یا چهارم بود که به شربت بدون شکر صفر خندید و بچه‌ها شیرین‌کاری‌اش را تحسین کردند. اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۵ ب.ظ توسط اشرفی  

زنان بیمارستان عراق

نگهبان، برانکاردم را هل داد تا به اتاق عمل ببرد. چندتا خانم عراقی با چادر عربی جلوی پذیرش ایستاده بودند. برای من که مدت‌ها از خانواده دور بودم، دیدن این صحنه دریافت یک سیگنال عاطفی بود. شاید اگر می‌فهمیدند ایرانی‌ام، پرخاش می‌کردند؛ اما من حس بدی به آن‌ها نداشتم. عراقی‌ها دشمن ما نبودند.
گرچه تیر از کمان همی گذرد/ از کماندار بیند اهل خرد
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۴۷ ق.ظ توسط اشرفی  

پهلوی شکافته

فبل از عملیات باران باریده بود. ناچار شدیم به جای پوتین چکمه بپوشیم. کف سنگر گِل بود. جایی برای نشستن نبود. از سرپا ایستادن کلافه بودیم. وارد عملیات که شدیم، تو شهید شدی، من مجروح! سینه‌خیز به سویت آمدم تا با آب درون قمقه‌ات رفع عطش کنم یا با کنسرو موجود در کوله‌ات سدّ رمق کنم؛ اما دیدم ترکش پهلویت را شکافته است.
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۸:۱۸ ق.ظ توسط اشرفی  

برگشت نارنجک

من و تو پشت خاکریز دشمن مجروح بودیم. ناگهان سرباز عراقی با هیکل ناهموارش روی خاکریز ظاهر شد. ضامن نارنجک را کشید و جلوی ما انداخت. تو نارنجک را برداشتی و به سمت خودش انداختی! وقتی اسیر شدم، از سرباز عراقی پرسیدم: کسی از برگشت نارنجک صدمه ندید. خندید و گفت: نه!
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۴ ب.ظ توسط اشرفی  

فردا اسیر می‌شوم

امروز ۱۳ اسفند است. دیشب در شلمچه مجروح شدم. امروز پایم تیر می‌خورد. امشب هم باید در سرما بمانم تا فردا اسیر بشوم.
سلام بر قلب زینب صبور، سلام بر زبان زینب شکور!
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی  

به جهنم که مردند

محمد شکنجۀ عراقی‌ها را خوب تحمل کرد. کم حرف می‌زد؛ اما دلنشین! با هم قرآن حفظ می‌کردیم. گوشه‌گیر بود. روزی سیدعلی در بین بچه‌های آسایشگاه سخنرانی کرد، گفت اسرا نیاز به کمک‌های معنوی دارند این درست نیست که آدم کنار بنشیند. بعدا محمد می‌گفت روی حرفش با من بود. سیدعلی را دوست داشت. انتقادش را پذیرفت و با بچه‌ها بیشتر ارتباط گرفت. بسیاری از ادعیه را حفظ داشت. مناجات خمس عشر می‌خواند و گریه می‌کرد. پرسیدم چرا ربنا ظلمنا انفسنا را زیاد می‌خوانی؟ گفت از پدرم یاد گرفتم. از کسی چیزی به دل نمی‌گرفت؛ اما گاهی تند می‌شد. روزی که چندنفر بر اثر مصرف مشروبات الکی مُردند، محمد در خطبه‌های نمازجمعه گفت: می‌خواست نخورند؛ به جهنم که مردند!
+نوشته شده در شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی  

خرمای خلبان

ساعت هواخوری بود. با همان جراحتی که داشتم، تشنه و گرسنه گوشه حیاط اردوگاه نشستم. تشنه بودم، چون آب برایم ضرر داشت؛ گرسنه بودم، چون نانی برای خوردن نداشتیم. محمد خلبان بود. گفتم محمد دهانم تلخ است؛ دلم شیرینی می‌خواهد. گفت: وقتی عراقی‌ها هواپیمایم را زدند، کوله‌ای داشتم که در آن یک بسته خرما بود؛ هروقت کوله‌ام را دادند، برایت خرما می‌آورم. ظاهراً حرف خنده‌داری بود؛ اما محمد می‌خواست به من روحیه بدهد. چه باور کنم، چه بخندم!
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی  

گرسنگی در اسارت

آنقدر بود که دست و دل آدم می‌لرزید. من و علی هاشمی قرآن حفظ می‌کردیم. علی‌ می‌گفت: اگر یک گونی شکر به من بدهند، کل قرآن را حفظ می‌کنم. محمد هم کم از علی نداشت. به سید گفتم محمد خیلی گرسنه است. گفت من موقع تقسیم نان با بچه‌های گروه صحبت می‌کنم. نان را جوری تقسیم می‌کنم که بتوانم یک نصف نان ساندویچی به محمد برسانم. سید نان را به من می‌داد و من در غیاب محمد در کوله‌اش می‌گذاشتم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی  

قلم و کاغذ تحفه

ابتدا با سرب روی زرورق سیگار می‌نوشتیم. یک روز عبدالرضا با هیجان آمد، مشتش را باز کرد، یک نصف مداد را نشانم داد و گفت: از عراقی‌ها کِش رفتم! گفتم نترس؛ من قایمش می‌کنم. ابر بالشتم را با تیغ شکافتم، مداد را داخل شکاف گذاشتم و دوباره دوختم. مدتی با مداد می‌نوشتیم. دوباره عبدالرضا آمد و گفت: ایندفعه خودکار آوردم! پرِس خمیردندانم را باز کردم و خودکار را داخل خمیردندان قرار دادم. تحفه را با همین خودکار پاک‌نویس کردیم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۴۷ ق.ظ توسط اشرفی  

حفظ قرآن در اسارت

من و علی هاشمی و محمد خطیبی نصف قرآن را حفظ کردیم. از اول سوره تا آخر سوره می‌خواندیم از آخر سوره به اول سوره برمی‌گشتیم. وقتی شمارۀ سوره و آیه را می‌دادند همان آیه از سوره را می‌خواندیم. از گرسنگی دست و دلمان می‌لرزید. گاهی رفقا با آب و شکر شربت درست می‌کردند تا با نوشیدن آن فشار گرسنگی را تحمل کنند. علی هاشمی می‌گفت: اگر یک گونی شکر به من بدهند کل قرآن را حفظ می‌کنم.
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۴۸ ق.ظ توسط اشرفی  

جاسوس آسایشگاه

برای عراقی‌ها جاسوسی می‌کرد. در ضمن، تخیلاتی هم داشت که به عنوان خبر برایشان تعریف می‌کرد. مثلا برای اینکه هیجان کار را بالا ببرد گفته بود بچه‌ها قاشق تیز کرده‌اند تا نگهبان‌ها را بکشند! عراقی‌ها هم ترسیده بودند. آسایشگاه را به‌هم می‌ریختند. بچه‌ها را بازرسی می‌کردند و کتک می‌زدند. وقتی فهمیدند دروغ گفته، شکنجه‌اش کردند. خدایا ما بخشیدیم؛ تو هم ببخش!
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی  

ترخیص از بیمارستان به اردوگاه

چند ماه در بیمارستان بودم. حالا دیگر زخم پایم خوب شده بود. مرخص شدم. وقتی به آسایشگاه آمدم عراقی‌ها به یکی از اسرا تیغ دادند تا ریشم را بزند. هم تیغ می‌زد هم صحبت می‌کرد. اما من با او حرف نمی‌زدم. کارش که تمام شد وسایلش را جمع کرد و رفت. بعدا یکی از رفقا به من گفت: حواست باشد او جاسوس است!
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی  

کرم زخم پا در بیمارستان

در بیمارستان تکریت بستری شدم. بهداشت مناسبی نداشت. عفونت زخم پایم بیشتر شد تا جایی که ماهیچۀ پایم ورم کرد. پرستار ماهیچۀ پا را فشار داد تا عفونت از محل تیرخوردگی زانو خارج شود اما ماهیچه سوراخ شد و عفونت از همانجا بیرون زد. پایم را عمل کردند و گچ گرفتند اما دوماه پانسمان نکردند. بعد از دوماه کرم‌های ریز سفیدرنگی از داخل گچ بیرون آمدند. حالا دیگر پایم کرم افتاده بود. ناچار شدم بدون تجویز پزشک گچ پایم را باز کنم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۴ ب.ظ توسط اشرفی  

عمل زانو در بیمارستان تکریت

پزشک ویزیت کرد. دستور داد آماده بشوم تا فردا پایم را عمل کند. باید ناشتا می‌ماندم. شام نخوردم. صبح شد. نگهبان آمد و مرا به سالن اتاق عمل برد؛ اما تا ظهر نوبتم نشد. عمل به فردا موکول شد. دوباره شام نخوردم. باز هم نگهبان مرا به سالن اتاق عمل برد. چندنفر از مجروحین عراقی هم روی برانکارد خوابیده بودند تا نوبتشان بشود. یکی از عراقی‌ها از من پرسید: انت ایرانی؟ گفتم: نعم؛ پرسید: بسیجی؟ گفتم نعم؛ گفت: خمینی مات! من نمی‌خواستم بگویم نمرده؛ خواستم بگویم نمی‌میرد. گفتم لن یموت! عصبانی شد. روی دست‌هایش بلند شد و شروع کرد به دری وری گفتن! نفهمیدم چی گفت؛ اما نگهبان برانکادرم را هل داد و برد توی اتاق عمل تا آسیبی به من نرساند. عدو سبب خیر شد و خارج از نوبت عمل شدم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی  

مرور خاطرات پدر در اسارت

هرروز به یکی از اعضای خانواده، اقوام و دوستانم فکر می‌کردم. خیال نبود؛ فکر بود. خاطره‌ای از بابا همیشه آزارم می‌داد. آن‌روز در مشهد کتاب‌هایم را به دوش کشید تا از نوغان به بازارچه ببرد. به صورتش که نگاه کردم اثر سنگینی کتاب‌ها را گوشۀ چشمان چروک شده‌اش دیدم. الان هم که خاطره‌اش را می‌نویسم عذاب می‌کشم.
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط اشرفی  

پانسمان در اروگاه

بعد از یک ماه، زخم پایم عفونت کرد. هروقت پانسمانش را عوض می‌کردند، یک ظرفِ کاغذیِ کلیوی‌شکلِ یک‌بارمصرف، زیر زخم زانوی شکسته‌ام می‌گذاشتند؛ پایم را خم و راست می‌کردند تا چرکِ زخم، داخل ظرف بریزد. دردش را احساس می‌کنی؟
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۷:۳۴ ب.ظ توسط اشرفی  

خواستم تشنه نمیری

آب، خون مجروح را رقیق می‌کند. به همین سبب کسی به من آب نمی‌داد. همیشه تشنه بودم؛ اما آخر شب، شما تقریبا دور از چشم دیگران یک ته لیوان آب برایم می‌آوردی! بعدها که حالم خوب شد، پرسیدم: چرا برایم آب می‌آوردی؟ گفتی: خواستم تشنه نمیری!
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی  

غذای اردوگاه

صبحانه: یک عدد نان ساندویچی با یک بشقاب آش
ناهار: هفت قاشق چلو خورشت
عصرانه: یک لیوان چای
شام: یک عدد نان ساندویچی با یک بشقاب آب گوشت
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۴:۲ ق.ظ توسط اشرفی  

حمام اردوگاه

از استخبارات به اردوگاه یازده تکریت، منتقل شدیم. اول باید حمام می‌کردیم بعد وارد آسایشگاه می‌شدیم. برای حمام فقط سه دقیقه فرصت داشتیم. یک دقیقه شیر آب را باز کنیم، یک دقیقه صابون بزنیم و یک دقیقه بشوییم.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۱ ب.ظ توسط اشرفی  

پرسش خبرنگار

هنگام اعزام به جبهه خبرنگار پرسید: چرا صدام به شهرهای ما موشک می‌زند؟
گفتم: چون در جبهه توان جنگ ندارد. مانند بچه‌ای نمی‌تواند دعوا کند، به شیشۀ پنجره سنگ می‌زند. اگر صدام اهل جنگ است اکنون که ما اعزام می‌شویم او هم بیاید. خبرنگار فوری مصاحبه را از بلندگوی ماشین تبلیغات پخش کرد.
آتشفشان است این هوا پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
+نوشته شده در یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۴:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی  

انتقال به استخبارات

هنوز باور نمی‌کردی اسیر شدی بخصوص با برخورد دوستانۀ عراقی‌ها که فکر می‌کردی الان راه خانه را نشانت می‌دهند و می‌گویند برو به سلامت! اما عراقی‌ها گفتند عصر با سیّاره به استخبارات منتقل می‌شوی! اینجا بود که غم عالم به دلت نشست. عصر شد با نفربر به استخبارات منتقل شدی. در بین راه با هر ترمزی که راننده می‌زد پای شکسته‌ات جابجا می‌شد و درد می‌کشیدی. به محوطۀ استخبارات که رسیدی دیگر اوضاع فرق می‌کرد. عراقی‌ها دست به باتوم ایستاده بودند. اسرایی که آنجا بودند مجروحین را حمل می‌کردند و عراقی‌ها اسرا را می‌زدند. از یکی پرسیدی اینجا چه خبر است؟ گفت هیس! دونفری کمک کردند و تو را از ماشین ایفا به جلوی اتاق بازجویی بردند.
بازجویی در استخبارات
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴ ب.ظ توسط اشرفی  

معرفی مجروحین به عراقی‌ها

ساعتی پس از اینکه اسیر شدی، عراقی‌ها گفتند: اگر مجروح دیگری می‌شناسی نامش را بگو تا برویم او را بیاوریم. رمضان قُـرُقی، ابراهیم بسطامی و ایوب را معرفی کردی. عراقی‌ها رفتند آنها را آوردند. زیر بغل‌‌های رمضان را گرفته بودند وقتی رهایش کردند با دهان به زمین افتاد. بعدها ایوب می‌گفت: من نمی‌دانم عراقی‌ها اسم مرا از کجا می‌دانستند که درِ گوشم ایوب ایوب می‌کردند! گفتی احتمالا کسی شما را لو داده است. وقتی فهمید کار تو بوده خوشحال شد.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱ ب.ظ توسط اشرفی  

وقتی اسیر شدی

اسارتت را باور نمی‌کردی؛ اما عراقی‌ها تو را پشت خاکریز خودشان منتقل کردند. برخورد بدی نداشتند. برایت آب آوردند با نان و پنیر استرالیایی! سعی می‌کردند صمیمی باشند. زخم پایت را پانسمان کردند. حالا دیگر وقت بگو بخند بود. پرسیدند اسمت چیه؟ گفتی مُحسِن آنها تلفظ کردن مَحسِن! عراقی‌ها کمی فارسی بلد بودند تو کمی عربی می‌دانستی. پرسیدند از کجا عربی یاد گرفتی؟ گفتی ذهبت الی السوق واشتریت کتابا ثم قرأته فعلمت. خوشحال شدند. پایت درد می‌کرد تکیه‌گاه می‌خواستی. گفتی اجعل تحت رجلی شیء. خندید؛ رفت کلوخ بزرگی آورد و زیر پایت گذاشت. تمثال حضرت علی را از جیبش درآورد گفت می‌دانی با کی می‌جنگی؟ گفتی ما با شخص دیگری می‌جنگیم که شما سپر او شده‌اید. از جسارتت تعجب کرد و ناراحت شد. حتی یکی از عراقی‌ها اسلحه کشید اما دیگری مانع شد. گفت دیگر اینجوری حرف نزن!
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی  

زانوی پای راستت تیر خورد

کشکک زانویت شکست. خون میان چکمه‌ات جاری شد. ضعف کردی. بین بیهوشی و هوشیاری قرار گرفتی. شب شد. هوای سرد نیمۀ اسفند بود. در بیابان هیچگونه پوششی نداشتی. سرما را به صبح رساندی. آفتاب زد. حوالی ظهر عراقی‌ها صدا زدند بیا اسیر شو! گفتی نه؛ هرچه اصرار کردند قبول نکردی. حتی گفتند اگر ما بیاییم خودی‌ها به ما شلیک می‌کنند. گفتی مجروحم؛ نمی‌توانم راه بروم! دو نفری آمدند دست و پایت را گرفتند و بردند. حالا دیگر اسیر شده بودی اما باور نمی‌کردی! این ناباوری همیشه در زندگی همراه تو بود. هنوز هم هست. هیچوقت نتوانستی دشمنی کسی را باور کنی!
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی  

شب عملیات

تیربار دشمن به شدت کار می‌کرد. فرمانده صدا زد آر‌پی‌‌جی‌زن خاموشش کند. داشتی خرج راکت را می‌بستی که تیر دشمن به خرج اصابت کرد و در دستت آتش گرفت. دست و صورت و گردنت سوخت. آتش به کوله‌ات افتاد. خاموش کردی. فردای آن شب تشنه و گرسنه بودی. رفتی سر جنازۀ یکی از شهدا شاید چیزی پیدا کنی و سد رمق کنی؛ اما عراقی پایت را نشانه گرفت و احتمالا با گرینوف زد.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۴۵ ق.ظ توسط اشرفی  

شهدای قبل از عملیات

اینجا شلمچه است. همراه دوستانت برای عملیات راه افتادی. در بین راه مجروحانی از عملیات شب قبل مانده بودند و تقاضای آب می‌کردند. فرمانده گفت: کسی به آن‌ها آب ندهد. آب خون مجروح را رقیق می‌کند؛ اما کمک‌آرپی‌جی‌ دلش طاقت نیاورد و قمقمه‌اش را به یکی از مجروحین داد. از روی تعدادی جنازه عبور کردی. خوشحال بودی که شب‌ قبل، رزمندگان چقدر از نیروهای دشمن را کشته‌اند. در همین حال دشمن منوّر زد و تو ناچار شدی روی زمین بخوابی؛ اینجا بود که دیدی اینها جنازۀ دشمن نیست بلکه جنازۀ شهدایی است که از عملیات شب قبل روی زمین مانده و کسی آنها را عقب نیاورده است.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۱۷ ق.ظ توسط اشرفی  

انت شیخ ؟

بچه‌ها با یک قطعه سُرب، پشت زرورق سیگار یا حاشیۀ روزنامه، قرآن می‌نوشتند و حفظ می‌کردند. یکی از رفقا نوشته‌هایش را زیر سقف توالت جاسازی کرده بود تا از چشم نگهبان‌ها دور بماند؛ اما نگهبان‌ها پیدا کردند. همه را به خط کردند. امجد نگهبان بود. سرزنش کرد که کار شما حرام است. بعد هم نوشته‌ها را آتش زد. تو بلند شدی و به سوزاندن اوراقِ متضمن آیات، اعتراض کردی! امجد گفت: انت شیخ ؟
این مطلب را حاج سیدجلال در کتابش مفصل آورده است.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی  

بازجویی در استخبارات

نوبت تو شد. توی اتاق رفتی. باید روی زمین می‌نشستی. بازجو فارسی حرف می‌زد. از ماست که بر ماست. پرسید: فرمانده گردان کیه؟ البته نامش را می‌دانستند. گفتی فلانی! پرسید فرمانده گروهان کیه؟ گفتی نمی‌دانم. پرسید: فرمانده دسته؟ گفتی نمی‌دانم. باور نکرد. عصبانی شد. کابلی را که دستش بود مثل فیلم‌های سینمایی خم کرد، به تو نشان داد و تهدید کرد. گفتی انتظار داری هم بترسم هم یادم بیاید؟ کابل را انداخت سمت درِ اتاق و گفت: حالا بگو! گفتی من یک شبه از شهرستان آمدم جبهه و همان شب هم وارد عملیات شدم کسی را نمی‌شناسم. قبول کرد. پرسید چند نفر بودین؟ چقدر نیرو آمدند جبهه؟ گفتی زیاد! تا چشم کار می‌گرد نیرو بود! انگار همه مردم راه افتادند به سمت جبهه! ترسید و تعجب کرد با هیجان گفت آه!!!
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱۹ ب.ظ توسط اشرفی  

پیراهن سفید

گَفتی آن را به خاک‌ مالید و در سطل آشغال انداخت.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی  

زیر کابل امجد

جاسوسی داشتیم بددهن! رفت پیش امجد از من شکایت کرد. امجد نگهبان بود. کابل به‌دست آمد. حالا من نشستم و نمی‌توانم از جایم بلند شوم. چندتا بدوبیراه گفت؛ اما دلش خنک نشد. چهارتا کابل توی کمرم زد و رفت. خیلی درد داشت. چون من جلوی پایش نشسته بودم و او کاملا به من مسلط بود. کابلش به صورت عمودی روی پشتم می‌آمد. زمان عوض شد و این آقا از چشم عراقی‌ها افتاد. بعد از یکسال وقتی لباسش را درآورد، ردّ کابل روی بدنش دیدم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱ ق.ظ توسط اشرفی  

مشتی که زیر فکش زدم

آن روز یکی از اسرا جاسوسی کرد. نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شد و سیلی محکمی به صورت دوستمان زد که تب داشت. من اهل دعوا و درگیری نبودم اما دیدن این صحنه برایم سنگین بود. با اینکه هنوز نمی‌توانستم پایم را زمین بگذارم لی‌لی‌کنان به سمت جاسوس رفتم و مشت محکمی زیر چانه‌اش زدم. بچه‌ها تعجب کردند. آخر من اهل این حرف‌ها نبودم. او به من نگاه کرد و عصبانی شد. رفت جلوی پنجره نگهبان‌ها صدا زد. گفت سیّدی فکّم دررفته است! نگهبان دوباره وارد آسایشگاه شد. پرسید کی زد؟ گفت نمی‌دانم. همه را به خط کرد. به جاسوس گفت شناسایی کن! یکی یکی به صورت بچه‌ها نگاه کرد، تا به من رسید. به صورتم خیره شد؛ اما چیزی نگفت. آخر هم گفت سیّدی نمی‌دانم کی بود! اصغر حکیمی پیگیر بود تا این مطلب را در کتابش چاپ کند.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی  

محمدعلی حبیب‌اللهی

به اندازۀ اخلاصی که در اسارت داشت، اینجا گمنام بود. خاطراتش را در کتاب " ۱۳۲۲روز " نوشت. نامش را گوگل کنید تا گمنامی این مرد بزرگ را ببینید.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۰ ب.ظ توسط اشرفی  

مطالب قديمی‌