یکی از دوستداران مدرس گفته بود. مدرس نایب امام زمان است. مدرس به او گفت چرا حرفی میزنی که نمیتوانی ثابت کنی؟ من نایب مردمم! [
اینجا]
+نوشته شده در شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۴:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
مدرس با ورود به تهران در اولین فرصت تدریس را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار (شهید مطهری کنونی) آغاز و تأکید کرد که کار اصلی من تدریس و سیاست کار دوم من است. [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی
سه سال بعد از تبعيد مدرس به خواف، با سختي و مشقات زياد كه قابل توصيف نيست، اجازه ملاقات با ايشان را از عمال شهرباني رضاخان گرفتم و مأموري را همراهم كردند كه بي نهايت سختگير و بدبين بود. در طي راه از هيچ گونه آزادي كوتاهي نكرد. بالاخره به خواف رسيدم و سه روز در كنار آقا در اتاقي كه زندان بود و فقط مي توانست صبح و بعداز ظهر، در حياط دژ زندانش قدم بزند، ماندم. آقا سرحال بود و هر صبح براي رئيس زندان و جمعي از زندانبانانش درس و تفسير مثنوي مي گفت. از ايشان پرسيدم، به حمدالله احساس كسالتي نمي كنيد؟ گفتند، عبدالباقي! من در اينجا، طبيبم خدا و دوايم آفتاب است و سالم و سرحال تر از زماني هستم كه در تهران بودم. [
اینجا]
اندرین ره میتراش و میخراش
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی
در دومين روز اقامت در خواف به آقا گفتم نمي شود كاري كنيد كه از اين زندان بيغوله رهايي يابيد. آقا فرمودند: چرا. خيلي هم آسان. همين يك ماه پيش رضا خان به وسيله مأموري پيغام داده بود كه من دخالت در سياست نكنم و به عتبات بروم و مجاور شوم.گفتم[يعني شهيد مدرس خطاب به رضا خان گفته] به رضا خان بگو مدرس گفت من وظيفه خود را دخالت در سياست ميدانم. اينجا هم جاي خوبي است و به من خوش مي گذرد. تو را هم روزي انگليسي ها كنارت گذاشته و به جايي پرتابت مي كنند. اگر قدرت داشتي و توانستي بيا همين جا (خواف). هرچه باشد بهتر از تبعيدگاه ها و زندان هاي خارج از ايران است ولي مي دانم كه من در وطنم به قتل مي رسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهي مرد.» [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۹:۲۳ ب.ظ توسط اشرفی
روزي طلبه جواني به خانه ما آمد و يكراست به اتاق مدرس رفت. من كه همواره مي ترسيدم آقا مورد سوء قصد قرار گيرد، به سرعت به دنبال او وارد اتاق شدم. شيخ همان طور كه ايستاده بود، به آقا گفت، «حضرت آيت الله! آمده ام تقاضا كنم مبلغي از آن پول هايي كه برايتان مي رسد مرحمت كنيد كه خرج كنم.» آقا به اوگفت، «آشيخ! آن پول ها مخصوص اراذل و اوباش است و به تو نمي رسد.» بعد رو به من كرد و اضافه نمود، «عبدالباقي! پول حلال ندارم. ديگ آشپزخانه را بدهيد به اين شيخ ببرد و بفروشد يا گرو بگذارد.» تنها ديگ غذاپزي را كه داشتيم به او دادم. گرفت و رفت. [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۰ ب.ظ توسط اشرفی
یکی از رجال سیاسی به دیدن مدرس آمد و اظهار داشت: اعلیحضرت (سلطان احمد شاه) از شما گله فرمودند که آقای مدرس با مقاصد ما همراه نیستند. مدرس ضمن اینکه قلم و کاغذ را از کنار اتاق بر می داشت، گفت: در ملاقاتی که دارید، این نامه را به او بدهید. و در حالی که بلند بلند میخواند، نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم، شهریارا، خداوند دو چیز را به من نداده: یکی ترس و دیگری طمع؛ هر کس با مصالح ملی و امور مذهبی همراه باشد من با او همراهم و الّا فلا [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۲:۳ ق.ظ توسط اشرفی
صبحهای جمعه مدرس برای طلاب اسفار درس میداد. حدود ده نفر در درس او شرکت میکردند. در آن میان شیخ تنومد و سیاه چهره ای بود که آبله صورتش را سورخ سوراخ کرده بود. همیشه کنار مدرس مینشست و مدرس به او علاقه داشت. روزی چندنفر از رجال سیاسی آمدند و از مدرس پرسیدند چرا با کشف حجاب مخالفت میکنید؟ مدرس به مطایبه فرمودند تصور کنید خواهر این شیخ که حتما شبیه خود اوست بی حجاب و نیمه عریان از خانه بیرون بیاید! مردم جقدر وحشت میکنند؟ و چقدر باید کفاره بدهند؟! [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱:۹ ب.ظ توسط اشرفی
آیت الله مدرس مدت زیادی منزل اجارهای داشت. شترداران قمشه نذر کردند هرگاه سفری به سلامت انجام دهند، از کرایۀ هر شتر یک ریال کنار بگذارند تا برای مجتهد طراز اول خود خانهای بخرند. با هزار و هفتصد(۱۷۰۰) ریال، منزل مخروبهای در بازار اصفهان خریدند. آنگاه مدرس آستین بالا زد و در آن، اتاقی برای خود ساخت.
مسعود نوری، حکایتهایی از زبان سرخ... مدرس، صفحه ۶۹، برداشت آزاد
+نوشته شده در چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۹:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
من پروندهٔ شهید مدرّس را میخواندم که الآن در دادگستری تهران بایگانی است؛ رئیس کلانتری کاشمر با دو پاسبان، نزدیک افطار به خانهٔ این عالم بزرگ رفتند. مرحوم مدرّس در سماور حلبی زغال ریخته بود تا برای اول افطار چای درست کند، آنها آمدند و چای ریختند، بعد به این مرد فقیهِ الهیِ ملکوتی گفتند: بخور، گفت: هنوز افطار نشده است. گفتند: بخور!
مدرّس زهر رضاخانی را خورد، این دو پاسبان هرچه معطل شدند، دیدند نمرد! عمامه اش را از روی طاقچه برداشتند و به گردنش بستند، یک سرِ عمامه را یک پاسبان و سرِ دیگر عمامه را یک آجودان کشید، هنوز افطار نشده بود که او را خفه کردند. من در سال ۱۳۶۲، کسی که جنازهاش را غسل داده بود را در همان شهر دیدم و گفتم برایم تعریف کن؛ گفت شهربانی مرا خواست و گفت: آدم غریبی، تک و تنها، گوشهٔ خانهاش مرده؛ برو و او را غسل بده؛ شبانه او را غسل دادم و با کمک دوستان دفن کردیم.
فکر میکنید در برابر این معامله چقدر گیر پاسبانها آمد؟ هر کدام، بیست تا تک تومانی! [
اینجا]
انواع گناهاز گندم ری نخواهی خورد
+نوشته شده در جمعه ۱۲ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۷:۹ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۲۰ ق.ظ توسط اشرفی
آیا چه شنیدند که خاموش شدند؟
این شعر در بارۀ اموات است. آیت الله شبیری زنجانی میگوید: از مرحوم والد شنیدم که فرمودند: مرحوم مدرس رفته بود مجلس؛ راجع به کسانی که قبلا با او همراه بودند و بعدا برگشتند، میگفت:
آنان که به صد زبان سخن میگفتند
آیا چه شنیدند چه دیدند چه گرفتند چه خوردند که خاموش شدند؟!
نرم افزار مجموعه آثار آیت الله شبیری زنجانی، جرعهای از دریا، جلد اول، صفحه ۵۴۶، برداشت آزاد
فیدیبو، جرعهای از دریا، جلد اول، صفحه ۱۱۳۲ از ۱۳۶۰، برداشت آزاد
آیا آنچه من شنیدم شما نیز شنیدید؟عجب از حبیبم آید که ملول مینماید
+نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۲:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی
مرحوم آیت الله مدرّس مشغول تدریس بود که طلبه ای وارد شد. مدرّس به او خیلی احترام کرد. طلبهها که از این احترام تعجب کرده بودند بعد از کلاس درس علّت آن را پرسیدند. معظم له پاسخ داد چون طلبۀ درسخوانی است. پرسیدند از کجا متوجّه شدید؟ پاسخ داد: چون عبایش نو بود و قبایش کهنه! طلبه باید توجّهاش به درس باشد.
مسعود نوری، حکایتهایی از زبان سرخ... مدرس، صفحه ۶۸، برداشت آزادلباس کامل بپوشیدلباس انیشتین
+نوشته شده در یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷ ساعت ۲:۴۴ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی
شخصی دائم به مدرس اصرار میکرد تا ایشان سفارش کنند که فرماندار یکی از شهرستانها شود. بالأخره مدرس روی تکه کاغذی نوشت: وزیر کشور! حامل نامه از مزاحمین من و همکاران شما، یکی از گردنهها را هم به ایشان واگذار کنید.
مسعود نوری، حکایتهایی از زبان سرخ... مدرس، صفحه ۶۳، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۱۹ ق.ظ توسط اشرفی