+نوشته شده در جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰ ساعت ۶:۹ ق.ظ توسط اشرفی
یكی از دوستان ما میگفت من میدیدم وقتی قطار در ايستگاه ايستاده، بچهها دورش جمع میشوند و آن را تماشا می كنند؛ يك احترام و عظمتی برای آن قائل هستند؛ همينكه راه می افتاد، می دويدند، سنگ برمیداشتند و به قطار میزدند. من تعجب میكردم كه اگر باید به این قطار سنگ زد، چرا وقتی كه ايستاده يك ريگ كوچك هم به آن نمیزنند؟ و اگر بايد برايش اعجاب قائل بود، اعجاب بيشتر در وقتی است كه حركت میكند. اين معما برايم بود تا وقتی كه بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم؛ ديدم اين قانون كلی زندگی ما ايرانيان است كه هر كسی و هر چيزی تا وقتی كه ساكن است مورد احترام است تا ساكت است مورد تعظيم و تبجيل است؛ اما همينكه به راه افتاد و يك قدم برداشت، نه تنها كسی كمكش نمیكند، بلكه سنگ است كه به طرف او پرتاب میشود و اين نشانۀ يك جامعۀ مرده است؛ ولی يك جامعۀ زنده فقط برای كسانی احترام قائل است كه متكلم هستند؛ نه ساكت! متحركند؛ نه ساكن! باخبرند نه بیخبر!
حق و باطل، مرتضی مطهری، صفحه۸۱، برداشت آزاد [
اینجا]
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا میکندشاخ که با میوه هاست، سنگ به پا میخورد
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی