کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکردهای که شوم طالب حضور/ پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من/ با صد هزار دیده تماشا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی/ ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را [فروغی]
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود. از لک لک خواست در مقابل اجرتی که به او میدهد استخوان را از گلویش بیرون بیاورد. لک لک سر در دهان گرگ کرد و استخوان را بیرون آورد، سپس طلب اجرت کرد. گرگ گفت: همینکه سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی کافی نیست؟ اجرت دیگری میخواهی؟ خواجه نصیر الدین طوسی، اخلاق محتشمی، صفحه ۴۳۴، برداشت آزاد [اینجا] هدیه به گربه
+نوشته شده در دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ ساعت ۴:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
|
صبر از تو خلاف ممکنات است... لبهای تو خضر اگر بدیدی/ گفتی لب چشمۀ حیات است بر کوزهٔ آب نه دهان را/ بردار که کوزهٔ نبات است... زهر از قبل تو نوشدارو/ فحش از دهن تو طیبات است [۱] چون روی تو صورتی ندیدم/ در شهر که مبطل صلاة است... آخر نگهی به سوی ما کن/ کاین دولت حسن را زکات است چون تشنه بسوخت در بیابان/ چه فایده گر جهان فرات است سعدی غم نیستی ندارد/ جان دادن عاشقان نجات است [سعدی]
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان... سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد ز معربدان و مستان و معاشران و رندان اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم [و لایمکن الفرار] که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو که قیامت است چندان سخن از دهان خندان اگر این شکر ببینند محدثان شیرین همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان [سعدی]
ور تو بگوییام که نی، نی شکنم شکر برم... اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم... در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم... این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم [مولوی] وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم و ان تتولوا یستبدل قوما غیرکم
کلاغان قدر تابستان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی/بیا جان قدر تو اینان چه دانند... بهل ویرانه بر جغدان منکر/که جغدان شهر آبادان چه دانند... یکی مشتی از این بیدست و بیپا/حدیث رستم دستان چه دانند [مولوی]
حدود شصتوشش هفت سال قبل سال دوم منبرم بود. رفتم مسجد ارگ تهران. دورکعت نماز امام زمان خواندم و از حضرت تقاضا کردم به من توان دهد تا بدون مطالع منبرهای مفید داشته باشم. رفتم قُلْهَک تهران که منبر داشتم. آنجا با آقای آشیخ علی اصغر مروارید منبر میرفتیم. اول من میرفتم بعد ایشان میرفت. نشسته بودم چای میخوردم. آقایی کنارم نشست و گفت آقای سیدان اگر دوست دارید منبرتان مفید، موثر، حکیمانه و متناسب با هر جمعی باشد؟ من هم خیلی بیاعتنا، چای خوردم و میگفتم بفرمایید. گفت پنج چیز را مراعات کن: ۱ـ یک ساعت، نیم ساعت به اذان صبح بیدار باش؛ نمازی، دعایی، قرآنی. ۲ـ کم حرف بزن و حرفهای متفرقه نزن ۳ـ کم معاشرت کن و با هرکسی رفیق نشو ۴ـ کم بخور ۵ـ همیشه با وضو باش منم خیلی با بیاعتنایی، بله! رفتم منبر و از منبر پایین آمدم. دم درب خروجی به خودم آمدم پرسیدم آقا چه فرمودید؟ با دست راست به مسجد ارگ اشاره کرد و گفت اگر آنجا آن کار را نمیکردی، به ما نمیگفتند که اینها را به تو بگوییم. معلوم شد یکی از اولیاء خدا بود. بیست و پنج شب آنجا به همان صورت که میخواستم منبر رفتم. سالهاست که منبرهای مهم میروم. آن پنج توصیه را یک هفته انجام دادم اما بعد فقط وضو برایم مانده است. [اینجا]
+نوشته شده در شنبه ۲ فروردین ۱۴۰۴ ساعت ۱۲:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
|
نام اين بی ادبان كه در اين قوم نه عقل است و نه ننگ است و نه نام/ داد از دست عوام دل من خون شد در آرزوی فهم درست/ ای جگر نوبت توست جان به لب آمد و نشنيد كسی جان كلام/ داد از دست عوام غم دل با كه بگويم كه دلم خون نكند/ غمم افزون نكند سر فرو برد به چاه و غم دل گفت امام/ داد از دست عوام پيش جهال ز دانش نسرایيد سخن/ پند گيريد ز من كه حرام است حرام است حرام است حرام/ داد از دست عوام [بهار]