همچو کنعان پا ز کشتی وا مکش
مولوی در مخالفت با دینداری متکلمانه، قصهی پسر نوح را نقل میکند که او را دعوت کرد و گفت: همه جا را سیل گرفته و امید نجاتی نیست. کنعان گفت نه؛ من شنا بلدم و حاجت ندارم که به کشتی درآیم. خودم راه نجات خودم را بلدم. اینجاست که مولوی او را ملامت میکند.
همچو کنعان پا ز کشتی وا مکَش/ که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم بر سر کوه مشید/ منّت نوحم چرا باید کشید...
کاشکی او آشنا ناموختی/ تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی/ تا چو طفلان چنگ در مادر زدی [مولوی]
میگوید: آن زیرکی، آن شناگری و علم کنعان، او را از نشستن در سفینهی نجات بازداشت و غرق شد. یعنی یا مقلد باش یا عاشق و عارف باش. این وسط، متکلم بودن و فیلسوف بودن راه به جایی نمیبرد.
سروش، دین شناسی مولوی، جلسه پنجم، دقیقه ۳۳، برداشت آزاد
غرور ذبح اسماعیل(ع)
همچو کنعان پا ز کشتی وا مکَش/ که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم بر سر کوه مشید/ منّت نوحم چرا باید کشید...
کاشکی او آشنا ناموختی/ تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی/ تا چو طفلان چنگ در مادر زدی [مولوی]
میگوید: آن زیرکی، آن شناگری و علم کنعان، او را از نشستن در سفینهی نجات بازداشت و غرق شد. یعنی یا مقلد باش یا عاشق و عارف باش. این وسط، متکلم بودن و فیلسوف بودن راه به جایی نمیبرد.
سروش، دین شناسی مولوی، جلسه پنجم، دقیقه ۳۳، برداشت آزاد
غرور ذبح اسماعیل(ع)
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۳:۹ ب.ظ توسط اشرفی