خواهم آن عشق که هستی ز سر ما ببرد
خواهم آن عشق که هستی ز سر ما ببرد/ بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز/ آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند/ پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم/ نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعه پیر خرابات بر آن رند حرام/ که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی/ ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد؟
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز/ آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند/ پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم/ نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعه پیر خرابات بر آن رند حرام/ که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی/ ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد؟
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۸:۹ ب.ظ توسط اشرفی