یک نفر ما را به خانهاش ببرد
تقریباً چهار ساعت از شب گذشته بود که منبر پدر خاتمه یافت. مردم متفّرق شدند. ما هم خواستیم به منزل برویم که دیدیم مردی با الاغ ضعیفی به انتظار ایستاده و میگوید: جناب حاج آخوند! بفرمایید به فلان ده، که مردم منتظرند. فاصله ده ما تا آن ده سه کیلومتر بود. باران سوزناکی میبارید. مرا سوار الاغ کردند و پدرم با آن مرد پیاده به راه افتادند. شاید سه ربع ساعت طول کشید تا به آن ده رسیدیم اما همه خوابیده بودند و هیچ چراغی روشن نبود. به سوی مسجد رفتیم. آن مرد بالای پشت بام رفت تا مردم را خبر کند. پدرم به سوی محراب رفت و به نماز ایستاد. من هم روی حصیر خاک آلود نشستم. با صدای آن مرد، مردم آمدند و مسجد پر شد. مرحوم آخوند منبر رفت. منبر که تمام شد همه به خانههایشان رفتند. از مردی هم که به دنبال ما آمده بود نشانی نبود. من و پدرم همچنان در مسجد ماندیم. هنگامی که آخرین نفر میخواست از مسجد بیرون برود، پدرم گفت: یک نفر ما را به خانهاش ببرد...
فضیلتهای فراموش شده، حسینعلی راشد، صفحه ۱۳۲، برداشت آزاد
فضیلتهای فراموش شده، حسینعلی راشد، صفحه ۱۳۲، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۵۷ ب.ظ توسط اشرفی