نکات

افسانه عمو نوروز

پیرمردی بود به نام عمو نوروز که هر سال، روز اول بهار از کوه راه می‌افتاد و عصا به دست به سمت دروازۀ شهر می‌آمد . بیرون از دروازۀ شهر، پیرزنی زندگی می‌کرد که دلباختۀ عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا می‌شد جایش را جمع می‌کرد و بعد از خانه‌تکانی و آب و جاروی حیاط، خودش را حسابی تر و تمیز می‌کرد و همانجا چشم به راه عمو نوروز می‌نشست. چندان طول نمی‌کشید که پلک‌های پیرزن سنگین می‌شد و یواش یواش خواب به سراغش می‌آمد. در این بین عمو نوروز از راه می‌رسید و دلش نمی‌آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می‌چید، روی سینه او می‌گذاشت و می‌رفت. پیرزن بیدار می‌شد، می‌فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند. بعضی‌ها می‌گویند اگر این‌ها یک‌دیگر را ببینند، دنیا به آخر می‌رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده، پیرزن و عمو نوروز یک‌دیگر را ندیده‌اند.
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۳:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی