شهادت شهید دستغیب
آن شب پدر نخوابیدند. خانمی که به عنوان پرستار برای ایشان گرفته بودیم، میگفت: ایشان سراسیمه از خواب پریدند و گفتند: «انا لله و انا الیه راجعون!» جلوی در خانه هم که میخواستند بیرون بروند، چند بار عصایشان را به زمین زدند و به آسمان نگاه کردند و استرجاع خواندند!
برادرم میگویند: وضو گرفتم و راه افتادم، ولی هنوز سر پیچ نرسیده بودم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید! خانمی که ظاهراً مثل زنان باردار بود، به شکمش مواد منفجره بسته بود و به پدر نزدیک میشود تا به ایشان نامه بدهد. پاسدارها اجازه نمیدهند، ولی خود حاجآقا میگویند: بگذارید بیاید! او به محض اینکه نزدیک میشود، چاشنی بمب را میکشد!
مصاحبه با دختر شهید دستغب، برداشت آزاد [اینجا]
برادرم میگویند: وضو گرفتم و راه افتادم، ولی هنوز سر پیچ نرسیده بودم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید! خانمی که ظاهراً مثل زنان باردار بود، به شکمش مواد منفجره بسته بود و به پدر نزدیک میشود تا به ایشان نامه بدهد. پاسدارها اجازه نمیدهند، ولی خود حاجآقا میگویند: بگذارید بیاید! او به محض اینکه نزدیک میشود، چاشنی بمب را میکشد!
مصاحبه با دختر شهید دستغب، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۸:۱ ب.ظ توسط اشرفی