مرگ مولوی و غزالی
مولوی در بستر مرگ بود. گویا یک تب عفونی هم داشت. زیر ناخنهایش چرک کرده بود. آن غزلِ "رو سر بنه به بالین" را هم میخواند. صدرالدین قونوی به عیادت او آمد و گفت شفاک الله؛ مولوی گفت: خدا شما را شفا بدهد. من یک عمر منتظر این لحظه بودم. در قرآن هست: فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ؛ غزالی هم صبح روزی که از دنیا رفت به برادرش گفت کفنم را بیاورید. کفن را بوسید، دو رکعت نماز خواند، پا به قبله دراز کرد و جان داد.
سروش، سیری در کیمیای سعادت، جلسه پنجم، ساعت ۰۱:۴۰:۱۰، برداشت آزاد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
آرزو دارم که میرم در حجاز
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
آرزوی مرگ نکنید
چون مرگ رسد چرا هراسم؟
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
سروش، سیری در کیمیای سعادت، جلسه پنجم، ساعت ۰۱:۴۰:۱۰، برداشت آزاد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
آرزو دارم که میرم در حجاز
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
آرزوی مرگ نکنید
چون مرگ رسد چرا هراسم؟
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ ساعت ۵:۰ ب.ظ توسط اشرفی