نکات

به یاد آید آن لعبت چینیم

کند خاک در چشم خودبینیم [سعدی]
سعدی در این داستان‌سرایی می‌گوید: در سومَنات دیدم مردم بتی را پرستش می‌کنند. تعجب کردم که چرا مردم بت بی جان را پرستش می‌کنند؟ اما برهمن به من گفت که این بت در مقابل خواسته‌های مردم واکنش نشان می‌دهد. از من خواست شب را در بتکده بمانم تا دلیل پرستش مردم بر من آشکار شود. شب ماندم؛ هنگام صبح مردم زیادی آمدند؛ در این هنگام دست‌های بت بالا رفت و در مردم خروشی پدید آمد. ناگاه دیدم کسی پشت پرده نشسته و ریسمانی در دست دارد. هنگامی که ریسمان را می‌کشد دست‌های بت برافراشته می‌شود. او فهمید که من از اسرارش باخبر شدم به همین سبب در پی من افتاد اما من او را به چاه انداختم و فرار کردم.
به یاد آید آن لعبت چینیم/ کند خاک در چشم خودبینیم...
نه صاحبدلان دست بر می‌کشند/ که سررشته از غیب در می‌کشند
در خیر باز است و طاعت ولیک/ نه هر کس تواناست بر فعل نیک...
پس ای مرد پوینده بر راه راست/ تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت/ نیاید ز خوی تو کردار زشت...
تکبر مکن بر ره راستی/ که دستت گرفتند و برخاستی [سعدی]
سروش، شرح بوستان سعدی، جلسه شانزدهم، ساعت ۰۱:۱۹:۱۸، برداشت آزاد
یادم آمد قصۀ اهل سبا
اجتماع تدریجی
يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا
+نوشته شده در دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۲:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی