آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیلآسا به زیر [ملا احمد نراقی]
ناگهان چشم پلنگ به گربهای نحیف افتاد. پرسید: چرا لاغری؟ مگر تو از خانوادۀ ما نیستی؟ چه کسی با تو چنین رفتار کرد؟ گربه گفت: آدمیزاد؛ پلنگ عصبانی شد و گفت: آدمیزاد کجاست تا پوستش را بدرم؟ گربه پلنگ را به کشتزاری برد و مرد دهقان را به او نشان داد. پلنگ غرید و گفت: تو این گربه را زبون کردی؟
مرد دهقان گفت: آری؛ آنچه با او کردم با تو نیز میکنم اما تو چنگ و دندان داری و من سلاح ندارم. پلنگ پرسید سلاحت کجاست؟ مرد گفت: در خانه؛ پلنگ گفت: برو بیاور؛ مرد گفت: مگر اینکه قبول کنی تو را به درختی ببندم تا فرار نکنی! پلنگ قبول کرد. دهقان او را به درختی بست و با دسته بیل به جانش افتاد. پلنگ که استخوانش شکسته بود از گربه پرسید وقتی من به اندازۀ تو کوچک شوم، این مرد از من دست برمیدارد؟ گربه گفت: اگر از موش هم کوچکتر شوی، امید به خلاص شدنت نیست!
ای برادر اهل دنیا سربهسر/ آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان/ بلکه از جایی که باشد نامشان
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
جستم از دام به دام آر گرفتار دگر
ناگهان چشم پلنگ به گربهای نحیف افتاد. پرسید: چرا لاغری؟ مگر تو از خانوادۀ ما نیستی؟ چه کسی با تو چنین رفتار کرد؟ گربه گفت: آدمیزاد؛ پلنگ عصبانی شد و گفت: آدمیزاد کجاست تا پوستش را بدرم؟ گربه پلنگ را به کشتزاری برد و مرد دهقان را به او نشان داد. پلنگ غرید و گفت: تو این گربه را زبون کردی؟
مرد دهقان گفت: آری؛ آنچه با او کردم با تو نیز میکنم اما تو چنگ و دندان داری و من سلاح ندارم. پلنگ پرسید سلاحت کجاست؟ مرد گفت: در خانه؛ پلنگ گفت: برو بیاور؛ مرد گفت: مگر اینکه قبول کنی تو را به درختی ببندم تا فرار نکنی! پلنگ قبول کرد. دهقان او را به درختی بست و با دسته بیل به جانش افتاد. پلنگ که استخوانش شکسته بود از گربه پرسید وقتی من به اندازۀ تو کوچک شوم، این مرد از من دست برمیدارد؟ گربه گفت: اگر از موش هم کوچکتر شوی، امید به خلاص شدنت نیست!
ای برادر اهل دنیا سربهسر/ آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان/ بلکه از جایی که باشد نامشان
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
جستم از دام به دام آر گرفتار دگر
+نوشته شده در جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۶:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی