ابراهیم ادهم
امیر بلخ بود. وقتی فهمید در کاخ بلخ خدا پیدا نمیشود، از بلخ به حلب شام رفت تا گم و گور شود. آنجا باغبانیِ باغِ اناری را به عهده گرفت. روزی صاحب باغ از او خواست سبدی انار بیاورد. امیر آورد اما ترش بود. صاحب باغ ناراحت شد. گفت: هنوز نمیدانی کدام انار ترش و کدام شیرین است؟ امیر گفت: من اناری نخوردم تا مزهی آن را بدانم! ما از هرچه رضای خدا نیست، دست کشیدیم؛ حتی زن و فرزند!
+نوشته شده در جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۴:۳ ب.ظ توسط اشرفی