عمر درب خانه را آتش زد
درب خانه را آتش زدم ولی فاطمه درب خانه را حجاب خود قرار داد و مانع از دخول من و اصحابم شد. با تازیانه آن چنان بر بازوی او زدم که اثر آن مانند بازوبند بر بازوی او ماند. آنگاه صدای ناله او بلند شد چنان که نزدیک بود به حال او رقّت کنم و دلم نرم شود ولی به یاد کشتههای بدر و اُحد افتادم که به دست علی کشته شده بودند. آتش غضبم افروخته تر شد. چنان لگد بر درب زدم که جنین او سقط شد.
فَعِنْدَ ذلک صَرَخَتْ فاطِمَةُ صَرْخةً فَقالَتْ یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ اللهِ هکَذا کانَ یُفْعَلَ بِحَبیبَتِکَ وَ اِبْنَتِکَ
آنگاه فریاد کشید: فضه به فریادم برس که فرزندم را کشتند. سپس به دیوار تکیه داد و من او را به کنار زدم و داخل خانه شدم. فاطمه در آن حال میخواست مانع بردن علی شود. من از روی روسری چنان سیلی به صورت او زدم که گوشواره از گوشش به زمین افتاد. [اینجا]
فَعِنْدَ ذلک صَرَخَتْ فاطِمَةُ صَرْخةً فَقالَتْ یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ اللهِ هکَذا کانَ یُفْعَلَ بِحَبیبَتِکَ وَ اِبْنَتِکَ
آنگاه فریاد کشید: فضه به فریادم برس که فرزندم را کشتند. سپس به دیوار تکیه داد و من او را به کنار زدم و داخل خانه شدم. فاطمه در آن حال میخواست مانع بردن علی شود. من از روی روسری چنان سیلی به صورت او زدم که گوشواره از گوشش به زمین افتاد. [اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی