نکات

مرور خاطرات پدر در اسارت

هرروز به یکی از اعضای خانواده، اقوام و دوستانم فکر می‌کردم. خیال نبود؛ فکر بود. خاطره‌ای از بابا همیشه آزارم می‌داد. آن‌روز در مشهد کتاب‌هایم را به دوش کشید تا از نوغان به بازارچه ببرد. به صورتش که نگاه کردم اثر سنگینی کتاب‌ها را گوشۀ چشمان چروک شده‌اش دیدم. الان هم که خاطره‌اش را می‌نویسم عذاب می‌کشم.
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط اشرفی