نکات

گرسنگی در اسارت

آنقدر بود که دست و دل آدم می‌لرزید. من و علی هاشمی قرآن حفظ می‌کردیم. علی‌ می‌گفت: اگر یک گونی شکر به من بدهند، کل قرآن را حفظ می‌کنم. محمد هم کم از علی نداشت. به سید گفتم محمد خیلی گرسنه است. گفت من موقع تقسیم نان با بچه‌های گروه صحبت می‌کنم. نان را جوری تقسیم می‌کنم که بتوانم یک نصف نان ساندویچی به محمد برسانم. سید نان را به من می‌داد و من در غیاب محمد در کوله‌اش می‌گذاشتم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی