خرمای خلبان
ساعت هواخوری بود. با همان جراحتی که داشتم، تشنه و گرسنه گوشه حیاط اردوگاه نشستم. تشنه بودم، چون آب برایم ضرر داشت؛ گرسنه بودم، چون نانی برای خوردن نداشتیم. محمد خلبان بود. گفتم محمد دهانم تلخ است؛ دلم شیرینی میخواهد. گفت: وقتی عراقیها هواپیمایم را زدند، کولهای داشتم که در آن یک بسته خرما بود؛ هروقت کولهام را دادند، برایت خرما میآورم. ظاهراً حرف خندهداری بود؛ اما محمد میخواست به من روحیه بدهد. چه باور کنم، چه بخندم!
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی