محمد امین
میگفت: نیروی گارد شاه بودم؛ اما الان اسیر بود. با عراقیها همکاری آشکار داشت. مسئول آسایشگاه بود. مدتی گذشت. ناگهان، برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر! محمد عوض شد. در مقابل عراقیها ایستاد. دیگر بچهها را نمیزد. عراقیها برای اینکه تحقیرش کنند، ظرف غذا را به دستش دادند، گفتند: برو برای بچهها غذا بیاور! محمد با افتخار غذا میآورد. بست به نماز و روزه! روزه میگرفت و نماز میخواند. حالا محمد عزیز شده بود. ان الحسنات یُذهِبْن السیئات!
+نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی