نکات

اسیر زابلی

از تکریت به بعقوبه منتقل شدیم. حالا هزارنفر در یک سوله‌ بودیم. من در میان سوله قدم می‌زدم که پیرمردی جلو آمد و هم‌صحبت شدیم. اهل زابل بود. غذای اردوگاه را نمی‌خورد. فقط شیرخشک! نانش را به شیر می‌زد و می‌خورد. پرسیدم: چرا غذا نمی‌خوری؟ گفت: من هروقت خواب‌ می‌ببنم، تعبیر می‌شود. مثلا اگر خواب ببینم کار بدی کردم، فردا گناهی از من سرمی‌زند. یک شب خواب دیدم غذای اردوگاه را از میان لجن بیرون می‌آورند. به همین دلیل، دیگر غذا نخوردم. این همان پیرمردی است که با فرزندش اسیر شد و عراقی‌ها از سقف آویزانش کردند. وقتی آزاد شد هیچ‌گونه هدیه‌ای از بنیاد قبول نکرد. با همان زندگی ساده به رحمت خدا رفت.
+نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۹ ق.ظ توسط اشرفی