از مشهد به تهران
عصر آنروز عازم جبهه بودم. بلیط قطار داشتم. دیر شده بود. تارسیدم جلوی گیشه، قطار حرکت کرد. به سمت قطار دویدم. از دستگیرۀ در گرفتم و خودم را بالا کشیدم. روی رکاب ایستادم و محکم به در زدم؛ اما کسی متوجه من نبود. سرعت قطار بیشتر میشد و من محکمتر به در میکوبیدم. مأمور قطار متوجه شد. در را به رویم باز کرد. داخل قطار رفتم. پرسید: اگر من متوجه نمیشدم چکار میکردی؟ گفتم: میرفتم پشت بام قطار به پنجره میزدم. گفت: کار به آنجا نمیکشید. اگر قطار از شهر خارج میشد، از شدت سرما سقوط میکردی!
خیال کعبه چنان میدواندم به نشاط/که خارهای مغیلان حریر میآید
خیال کعبه چنان میدواندم به نشاط/که خارهای مغیلان حریر میآید
+نوشته شده در جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی