نکات

دوست معتادم

فبل از اسارت با هم دوست بودیم. بعد از اسارت توی خیان طبرسی نزدیک حرم با هم روبه‌رو شدیم. چهرۀ ماه‌گونه‌اش خراب شده بود. به روی خودم نیاوردم. دعوتش کردم منزل! شب خوشی بود. خاطرات گذشته را مرور کردیم و لذت بردیم. پرسید: چرا برنمی‌گردی شهرستان؟ گفتم: برای تربیت بچه‌ها! گفت: چقدر از هم فاصله گرفتیم! تو به فکر بچه‌هایی؛ من حتی به فکر خودم نیستم. گفتم بعد از این به هم کمک می‌کنیم. آخر شب خوابیدیم. صبح با هم صبحانه خوردیم. موقع رفتن پول قرض خواست. مشفقانه دادم. گفتم: دوباره برگرد تا به هم کمک کنیم. گفت: چشم. رفت و برنگشت. خدا رحمتش کند.
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۵۵ ق.ظ توسط اشرفی