کتابفروشی مجتبی
در همسایگی ما زندگی میکرد. چشمش معیوب بود. ظاهری آراسته داشت و مؤدب رفتار میکرد. آنشب سرکوچه همهمه شد. مردم جلوی منزلش تجمع کردند. گفتند: شبها دزدی میکند. امشب از خانه بیرونش کردند و سرکوچه نشسته است. چشمش که به من افتاد جان گرفت. خواست تا مردم را متفرق کنم. مردم متفرق شدند. پیشنهاد دادم کتابفروشی کند. چندسال بعد دیدم در خیابان سعدی کتاب میفروشد. از آنروز کتابهای کمیاب را مجتبی برایم تهیه میکند.
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی