هندوانۀ ابوجهل
با جهالت به زمین همواری رسیدیم. پر از هندوانه بود. جهالت یکی را کند و مشغول خوردن شد. گفت: از این هندوانهها بخور و عطش خود را رفع کن! گفتم: خوردن مال غیر بدون رضا روا نیست. جهالت همانطور که هندوانه میخورد و آب هندوانه از روی ریش و دهانش جاری بود، سری تکان داد و گفت:
بوالعجب وردی به دست آوردهای/ لیک سوراخ دعا گم کردهای
مقدس! اولاً احتمال میرود که این هندوانه خودرو باشد و مالک نداشته باشد. به فرض که مال کسی باشد، شارع مقدس حق ماره قرار داده است. ثانیاً حال تو از تشنگی به اضطرار رسیده است. "فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه"! ثالثاً اینجا دار تکلیف نیست که کاسۀ داغتر از آش شدهای و حکم به غیر ما انزل الله میدهی! باز احمق شدم. یکی را کندم، خواستم بخورم؛ دیدم مثل زهر هلاهل تلخ است. انداختم و گفتم: این که هندوانۀ ابوجهل است. گفت: نخیر؛ شاید همان یکی تلخ بود. هندوانۀ دیگر را چشیدم. مثل زهر مار بود. گفتم: خانهات بسوزد؛ چطور میخوری و میگویی شیرین است؟ گفت: به مذاق من که شیرین است. راست میگفت. ناگهان سگی به ما حمله کرد و شخصی چوب به دست با دهان پر فوحش آمد که ما را بزند. جهالت به یک جستن خود را به راه رساند. ولی من از وحشت زمین خوردم. صاحب باغ رسید و مفصل کتکم زد. هر چه داد زدم من هندوانه نخوردم، میگفت: چه فرقی میکند؟ دست تعدی به مال دیگران دراز کردهای! به هزار جان کندن خودم را از دست او خلاص کردم و به میان راه کشیدم و در فراق هادی ناله کردم. جهالت که دور از من نشسته بود، میخندید و میگفت: آن هادی تو چه از دستش برمیآید؟ مگر خودش نگفت: هر وقت معصیت کردی من از تو گریختهام؟ سیبی از کولهپشتی درآوردم و خوردم. زخمهایم خوب شد و دوباره بهراه افتادم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۵۳، برداشت آزاد
الحمد لله که در راه افتاد
من كه به بوی شبدری در چمن هوس شدم
بوالعجب وردی به دست آوردهای/ لیک سوراخ دعا گم کردهای
مقدس! اولاً احتمال میرود که این هندوانه خودرو باشد و مالک نداشته باشد. به فرض که مال کسی باشد، شارع مقدس حق ماره قرار داده است. ثانیاً حال تو از تشنگی به اضطرار رسیده است. "فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه"! ثالثاً اینجا دار تکلیف نیست که کاسۀ داغتر از آش شدهای و حکم به غیر ما انزل الله میدهی! باز احمق شدم. یکی را کندم، خواستم بخورم؛ دیدم مثل زهر هلاهل تلخ است. انداختم و گفتم: این که هندوانۀ ابوجهل است. گفت: نخیر؛ شاید همان یکی تلخ بود. هندوانۀ دیگر را چشیدم. مثل زهر مار بود. گفتم: خانهات بسوزد؛ چطور میخوری و میگویی شیرین است؟ گفت: به مذاق من که شیرین است. راست میگفت. ناگهان سگی به ما حمله کرد و شخصی چوب به دست با دهان پر فوحش آمد که ما را بزند. جهالت به یک جستن خود را به راه رساند. ولی من از وحشت زمین خوردم. صاحب باغ رسید و مفصل کتکم زد. هر چه داد زدم من هندوانه نخوردم، میگفت: چه فرقی میکند؟ دست تعدی به مال دیگران دراز کردهای! به هزار جان کندن خودم را از دست او خلاص کردم و به میان راه کشیدم و در فراق هادی ناله کردم. جهالت که دور از من نشسته بود، میخندید و میگفت: آن هادی تو چه از دستش برمیآید؟ مگر خودش نگفت: هر وقت معصیت کردی من از تو گریختهام؟ سیبی از کولهپشتی درآوردم و خوردم. زخمهایم خوب شد و دوباره بهراه افتادم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۵۳، برداشت آزاد
الحمد لله که در راه افتاد
من كه به بوی شبدری در چمن هوس شدم
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۷:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی