نکات

مکالمه با حبیب بن مطاهر

به هادی گفتم: بهشت و دارالسرور و امثال این اسامی، انبساط نفس و به مراد دل رسیدن است و باقی زیادی، والسلام. سر به زیر انداخت، خاموش ماند و گفت: در این دارالسرور می مانی؟ گفتم نه. گفت: کجا می روی؟ گفتم: هر جا باشم در عذابم، سر به بیابان می گذارم. «غم عشقش بیابان پرورُم کرد هوای بخت بی بال و پرم کرد به مُ گفتی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرُم کرد» هادی چاره ای ندید و به شهر برگشت. به صفیه گفتم: تو هم می توانی به وطن خود برگردی و اگر به صدیقۀ طاهره سلام الله علیها رسیدی سلام و چگونگی حال مرا ابلاغ کن. او هم خیمه و خرگاه خود را کند و رفت. و من گوشۀ خلوتی را جُستم و به زاری نشستم. «اگر دردم یکی بودی چه بودی؟ اگر غم اندکی بودی چه بودی؟ به بالینم حبیبی یا طبیبی از این دو گر یکی بودی چه بودی؟» یک نفر دوان دوان آمد و گفت: حبیب بن مظاهر پای تلفن تو را خواسته است. گفتم یقین هادی در رفتنِ من به شهر، به او متوسل شده است. آمدم پای تلفن. گفت: «چرا آزرده حالی ای پسرجان؟ مدام اندر خیالی ای پسر جان؟ بیا خوش باش و صد شکر خدا کن که آخر کامیابی ای پسر جان» گفتم: «پدر گلشن چو زندانه به چشمم گلستان آذرستانه به چشمم بدون کام دل این زندگانی همه خواب پریشانه به چشمم» گفت: «بوره سوته دلان گرد هم آییم سخن با هم گریم غم وا نماییم ترازو آوریم غم ها بسنجیم هر آن سنگین تریم کوته تر آییم» گفتم: «غم درد دل مُ بی حسابه خدا دونه که مرغ دل کبابه حبیبا چون فدا گشتی در آن روز نداری غم ترازومون کتابه» دیدم حبیب منقلب شد، سر به زیر انداخت و اشک ریخت. مکالمه را تمام کردیم و از پای تلفن برخاستیم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه121 برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی