به سوی سرزمین برهوت
دوازده هزار مرد نامی به حمایت برخاستند و من از منبر پایین آمدم. فوجی پس از فوجی دیگر روانه شد. از رئیس ملائک خواستم تا با هر فوج صد ملک همراه کند و آن بیچاره اگر چه غرغر میکرد اما جز موافقت چارهای نداشت. پرچمی به رئیسشان دادیم و سفارش کردیم در هر پستی و بلندی لبیک و سعدیک بگویند، گویا هل من ناصر آن دو امام غریب را میشنوند. تا رسیدیم به پای کوه مرتفعی به نام «جبل الرحمة» دیدیم افواج در پای همین کوه خیمه زدهاند و به انتظار ما نشستهاند. پرسیدیم چرا صعود نکردید؟ گفتند: اجازه ندادند. در این هنگام رئیس ملائک چاقویش دسته یافت و با رنگ پریده و بدن لرزان گفت: بعید نیست شما را در اینجا عذاب کنند و ما هم در میان شما گرفتار شویم. تبسمی کردم و گفتم شما چقدر ساده لوحید؟ برخیزید تا در اطراف اردوگاه بگردیم، جغرافیای دامنۀ کوه را ببینیم، شاید علت توقیف ما معلوم شود. قدم زنان رسیدیم به روی تلی که در صد قدمی اردوگاه بود. دیدیم ابر سیاه متراکمی افق مشرقی را فرا گرفته و از آن برق و تیر شهابها چنان غرش و ریزش دارد گویا افق یک پارچه آتش است. آقای ملائک که این صحنه را دید گفت: «لاحول ولاقوة الا بالله» گفتم: چه خبر است؟ گفت: آنجا سرزمین برهوت است و آن ریزش تیر شهابها بر دشمنان آل محمد است. اعلام کردیم خیمه ها را بر همین تل بزنند که دیدن این منظره مسرت بخش است.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۱۳۶، برداشت آزاد
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۱۳۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی