نکات

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

خلیفۀ بغداد غلامی داشت به نام فتح، که چون درستکار بود، او را به فرزندی پذیرفته بود. روزی فتح برای شنا به دریا رفت اما جریان تند آب او را با خود برد. تا اینکه به سختی خود را به حفره‌ای در کنارۀ رود انداخت و منتظر ماند و گفت: تا خداوند چه بخواهد. وقتی خبر به خلیفه رسید از تخت پایین آمد و بر خاک نشست و گفت هر که مردۀ فتح را بیاورد هزار دینار به او عطا می‌کنم و سوگند خورد تا زمانی که فتح را نیاورند غذا نخورم. مَلاحان برای یافتن فتح به آب زدند. در هفتمین روز، یکی از مَلاحان فتح را پیدا کرد. برگشت و به خلیفه گفت: برای مردۀ فتح هزار دینار، برای زنده‌اش چند می‌دهی؟ خلیفه گفت: پنج هزار دینار! مَلاح فریاد زد یافتمش! فتح را نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: برایش طعام بیاورید. فتح گفت: سیرم! خلیفه پرسید: چگونه؟ فتح گفت: هر روز بیست نان در سینی بزرگی روی آب شناور می‌شد و من به زحمت سینی را می‌کشیدم و دو سه نان از آن می‌خوردم. روی هر نان نوشته بود: محمدبن الحسین الاِسکاف! خلیفه دستور داد او را بیابند. روز بعد مردی به دربار آمد و گفت: آن که در دجله نان انداخت منم! خلیفه گفت: نشانی بده؛ گفت: روی هر نان نامم را نوشتم. خلیفه گفت: چه مدت نان در دجله انداختی و مقصودت چه بود؟ مرد گفت: مدت یکسال؛ چون شنیده بودم تو نیکویی کن و در دجله انداز تا در زمانی نامعلوم پاداش خود را بگیری! و من جز نان چیزی نداشتم. خلیفه به او چند قطعه زمین بخشید. مرد روی زمین کار می‌کرد و از ثروت خود به نیازمندان می‌داد.
قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۱۸ آذر ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۰ ق.ظ توسط اشرفی