به دکتر علی شریعتی گفتند: مریدانت با کفش به حسینۀ ارشاد میآیند. گفت من عرضه داشتم اینها را از خیابان به حسینه آوردم؛ شما هم عرضه داشته باشید کفشهایشان را در آورید.
+نوشته شده در شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۱ ق.ظ توسط اشرفی
روستایی درخواست مبلّغ داد. سازمان تبلیغات روحانی فرستاد، نپسندیدند؛ گفتند: صدایش خوب نیست. روحانی دیگری فرستاد، گفتند: سوادش خوب نیست. روحانی دیگری فرستاد، گفتند: تقوایش خوب نیست. روحانی دیگری فرستاد، گفتند: قیافهاش خوب نیست. مرحوم دکتر علی شریعتی میگوید: طلبهای که جوانیاش را در حجرههای تاریک و نمناک مدرسه میپوساند و پیریاش را فدای پارساییاش میکند، اکنون عوام باید صلاحیتش را تشخیص بدهند. مصیبت از این بالاتر؟
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
آیت الله سید مهدی عبادی بیرجندی، امام جمعه مشهد بود. معظمله با بانو وحیده کفعمی دختر امام جمعه زاهدان ازدواج کرد. بانو میگوید: آیت الله امور منزل و بچهها را به من سپرده بود. زندگی با ایشان سخت بود و شیرین! زاهدان که بودیم دوتا از فرزندانم شهید شدند. همانجا دفن کردیم و به مشهد آمدیم. علی پسر اولم که شهید شد پدر حاج آقا خمیده راه میرفت. گفتم علی آقا جای خوبی رفته است. کمر راست کرد و گفت: عروسم کمرم را صاف کرد.
+نوشته شده در سه شنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۱۷ ق.ظ توسط اشرفی
من فلسفه گفت: نمیخواهی فلسفه را رها کنی؟ گفتم: شما پنجاه سال مکاسب را رها نکردی که چهارتا مبحث فقهی دارد؛ من چگونه فلسفه را رها کنم که از هستی و چیستی سخن میگوید؟
+نوشته شده در یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۶:۴۶ ب.ظ توسط اشرفی
فقه و اصول و تفسیر را از پدرش شیخ محمدصالح و عمویش شهید ثالث گرفت. عرفان را از عموی دیگرش شیخ ملا علی گرفت. فلسفه را از آخوند شیخ ملا آقا حکیم قزوینی و برادرش شیخ میرزا عبدالوهاب گرفت. همسر پسرعمویش شیخ جعفر فرزند شهید ثالث شد.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۲:۲ ب.ظ توسط اشرفی
من در حیاط دبستان هیزم میشکستم. ناگهان تبر به پایم خورد و انگشت کوچکم را برید. پدرجان! شما هر روز صبح مرا با اسب به مدرسه بردید و عصر به منزل آوردید. پدرجان؛ پدر!
+نوشته شده در شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱۴ ق.ظ توسط اشرفی
ادعا میکنیم سی سال زحمت کشیدیم؛ اما انصاف نمیدهیم یک عمر بیمه شدیم. کارگر سر گذر نبودیم تا ببینیم هیچ تضمینی برای کار وجود ندارد. همین باربری که تحصیلات دانشگاهی دارد اما مجبور است تردمیل هفتادوچهار کیلویی مرا به دوش بکشد و از هفتاد پله، چهار طبقه بالا بیاورد؛ چون مدیر ساختمان اجازهی استفاده از آسانسور نمیدهد.
+نوشته شده در جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۱ ب.ظ توسط اشرفی
عبیدالله بن حر جُعفی از کوفه خارج شد تا با امام روبهرو نشود. در نزدیکی کربلا به منزلگاه قصر بنی مقاتل رسید. امام از او یاری خواست اما عذر آورد. امام فرمود: از اینجا دور شو تا صدای استغاثه مرا نشنوی! عبیدالله به زبیریان پیوست و با زبیریان درافتاد. از بیم اسارت، خود را به دریا انداخت و غرق شد. امام در عبیدالله قابلیتی دیده بود اما او فرصت را سوزاند.
+نوشته شده در جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی
پسر منعم به پسر درویش گفت: اگر میخواهی پارهای حلوا به تو بدهم سگ من باش! آن بیچاره بانگ سگ میکرد و حلوا میگرفت. شبلی گریست و گفت: اگر به نان خالی خود قناعت میکرد، سگ همچون خودی نبایستی بود. قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر، برداشت آزاد [اینجا] در دل کودکوشان حسرت حلوا طلب
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۴۶ ب.ظ توسط اشرفی
من آنجا بودم. مرد مغازهدار زد توی گوش خانم مشتری! مردم سرزنش کردند که چرا زن مردم را زدی؟ گفت: اول او زد! من بایستم از یک زن کتک بخورم؟ مردم تحسین کردند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۹ ب.ظ توسط اشرفی
پول دادی تا از مغازه دوتا کیک بخرم؛ من خریدم. گفتی با هم برویم زمین دم ده؛ رفتیم. شما کار کردی و من کیک خوردم. برایم دعا کن مادرجان؛ به بابا هم التماس کردم. رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۲ ق.ظ توسط اشرفی
چنان بود که سجاده از زیر پایش کشیدند و او را تهدید به قتل کردند. ظاهراً علاقۀ وی به ابن عربی و مولوی و دلبستگی و مراودۀ یکی از صوفیان نجف (بهار علیشاه) با قاضی، موجب بروز این مخالفتها و وارد کردن اتهام تصوف به قاضی شده بود. [اینجا] شهید دستغیب، آیت الله خویی و آیت الله بهجت از شاگردان او هستند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی
آن روز هوا بارانی بود. من، باغبانِ باغِ هندوانهیِ زمینِ جنگلِ پایین بودم. بابا آمد. بابا؛ برایم سبزقَبایی آورد که زیر باران زمینگیر شده بود. اللهُمَّ اغفِر لَنا وَ لِوالِدینا
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۱ ب.ظ توسط اشرفی
ابوذرّ غِفاری تبعید شد ربذه؛ همانجا از دنیا رفت. دخترش تنها ماند. قافلهای آمد. فریاد زد: آی مردم قافله! بابام بیکفن است. گفتند: بابات کیه؟ گفت: ابیذر؛ گفتند: کدام ابیذر؟ گفت: ابیذری که عثمان به جرم دفاع از علی تبعیدش کرد. مالک اشتر جلو آمد و گفت: ابیذر همکلاسی من است. خودم او را کفن میکنم. دختر ابیذر میگوید: پدرم را دفن کردند، من بر سر قبر پدر نشستم و تا دلم میخواست گریه کردم.
+نوشته شده در دوشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۴:۵۷ ب.ظ توسط اشرفی
کیسهای داشت مهر و موم شده از آرد جو؛ پرسیدند: مهر و موم میکنی تا کسی از آن نخورد؟ فرمود: تا حسنین بر آن روغن نریزند. پرسیدند: مگر حرام است؟ فرمود: تا فقرا آرام بگیرند.
+نوشته شده در جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۸ ق.ظ توسط اشرفی
جنگ صفین است. مالک اشتر میرود تا کار معاویه را تمام کند اما معاویه با حیلهگری و پیشنهاد عمرو بن عاص قرآن بر نیزه میکند و خواهان حکمیت میشود. جاهلان و خیانتکارانِ سپاه امام، داوری عمرو عاص و ابوموسای اشعری را بر حضرت تحمیل کردهاند. مالک برگرد...
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
چهارده ذیحجه است. منزل دلگیر؛ بیرون آمدم تا به ماه نگاه کنم. چقدر پایین آمده است! این شبها حسین(ع) در راه کوفه است. هشتم ذیحجه از مکه خارج شد. حسین جان برگرد؛ اما نه؛ خداوند میخواهد تو را کشته و خاندانت را اسیر ببیند. پیغمبر فرمود: إِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلا و تو در جواب برادرت فرمودی: إِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ أَنْ یَریهُنَّ سَبایا
+نوشته شده در دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۹:۷ ب.ظ توسط اشرفی
تقریبا امید به بازگشت نداشتم. آزاد که شدم احساس کردم آزادم اما دوباره اسیر شدم. مقتضیّات جسمانی، روحِ لطیفِ سالک را به زنجیر میکشد. ای فرورفته به خود؛ نوبت دیگر برخیز!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۶:۳ ب.ظ توسط اشرفی
نمیدانم آنروز چکار کردم که شما عصبانی شدی! دنبالم کردی و من فرار کردم. کجا؟ دم ده، به طرف کورهی حاج عیسی! خاک مردهی کف خیابان، زیر آفتاب داغ تابستان تفتیده بود. من و تو پدرجان پابرهنه بودیم. آنقدر رفتیم تا من خسته شدم. تصمیم گرفتم به تغافل بزنم و آهستهتر بروم تا یار مرا به شست گیرد. شما به من رسیدی؛ مثل موسای کلیم که گوسفند فراریاش را گرفت، از پشت گردنم گرفتی و مرا بوسیدی! کاش به جای اینکه امروز سنگ قبرت را ببوسم آن روز کف پایت را میبوسیدم که روی خاک گرم خیابان سوخت. من نفهمیدم پدرجان! همانطور که مادر را نفهمیدم. رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً
+نوشته شده در یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۵ ب.ظ توسط اشرفی
شما محور خانواده بودید. با خانواده کار میکردید اما هرجور شما صلاح میدانستید، خرج میکردید. از بازار که میآمدید جیبتان پر از پول بود. من بیحساب از جیبتان برمیداشتم اما شما حساب داشتید. حسابتان این بود که چشم و دل ما سیر شود. خدمت مادر مهربان سلام برسانید که دستم بگرفت و پابهپا برد. رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً
+نوشته شده در شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۹:۰ ب.ظ توسط اشرفی
علی(ع) فرمود: شتر صالح را یک نفر کشت اما یک قوم عذاب شد. زیرا همه راضی بودند. خداوند فرمود: فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِینَ؛ پى کردند و پشیمان شدند.
+نوشته شده در شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی
عاشق همسرش بود. هنگام دفن او در قبرش خوابید. بر سر مزارش گریه میکرد و میگفت: فاطمه! بیمارستان که بستری بودی، گفتم: به من اجازه ملاقات نمیدهند. آب خواستی بگو: I want water گفتی میگویم: my god میگفت و گریه میکرد.
+نوشته شده در جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی
امیر بلخ بود. وقتی فهمید در کاخ بلخ خدا پیدا نمیشود، از بلخ به حلب شام رفت تا گم و گور شود. آنجا باغبانیِ باغِ اناری را به عهده گرفت. روزی صاحب باغ از او خواست سبدی انار بیاورد. امیر آورد اما ترش بود. صاحب باغ ناراحت شد. گفت: هنوز نمیدانی کدام انار ترش و کدام شیرین است؟ امیر گفت: من اناری نخوردم تا مزهی آن را بدانم! ما از هرچه رضای خدا نیست، دست کشیدیم؛ حتی زن و فرزند!
+نوشته شده در جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۴:۳ ب.ظ توسط اشرفی
موسی(ع) رفت کوه طور کتاب بگیرد، سامری مردم را فریب داد و گوسالهپرست شدند. موسی که نداشته باشی، در بیخبری قرار میگیری؛ آنگاه گوساله به جای خدا مینشانی! ای بیخبر بکوش باخبر شوی
+نوشته شده در جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی
صیادی آهویی را صید کرد و در طویلهی خران انداخت. اما خران مسخرهاش کردند که چرا کاه نمیخورد. صیّاد کنایه از حضرت حق است که اهل الله را به این دنیا آورده است. [مولوی]
+نوشته شده در چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۸:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
اِلی قَریبٍ فَیَقْطَعُنی اَمْ اِلی بَعیدٍ فَیَتَجَهَّمُنی؟ خدایا مرا به که میسپاری؟ به خویشاوندی که با من قطع رابطه میکند یا به بیگانهای که با من بدخُلقی میکند؟ [عرفه]
+نوشته شده در چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۳ ب.ظ توسط اشرفی
به معانى دعای عرفه توجّه کنید. دقّت کنید ببینید چه میگوید. نه اینکه بنشینید رویش فکر کنید. اینها فکر کردن نمیخواهد. فقط وقتى حرف میزنید، بدانید دارید با مخاطبى سخن میگویید، و معناى آن کلمه را بفهمید. دعاى امام سجّاد (سلام الله علیه) در روز عرفه، مثل شرح دعاى امام حسین است. آیت الله خامنهای، ۱۳۷۲/۳/۵، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۲:۸ ب.ظ توسط اشرفی
بهلول! ان روز که دستت را گرفتم به آنسوی خیابان بردم، تو تنها بودی؟ یعنی در این شهر بزرگ کسی نبود همراهیات کند؟ چهمیدانم؟ شاید هم خودت نخواستی! انسان به مرحلهای از افق فکری که میرسد، تنها میماند. نفَسم گرفت از این شهر
+نوشته شده در چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی
ابوذر به شتاب به طرف کاخ عثمان میرود تا فریاد کند. سلاحی ندارد اما استخوان شتری در کوچه میبیند. آن را برمیدارد. وارد کاخ عثمان میشود. عثمان ایستاده است و کعب الاحبار در کنارش. ابوذر پس از گفتگویی خشمگین میشود. با استخوان شتر به طرف کعب حمله میکند و میگوید: یهودی زاده! تو میخواهی دین ما را به ما بیاموزی؟
+نوشته شده در سه شنبه ۶ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۹ ب.ظ توسط اشرفی
ابوذر! تو تبعید شدی ربذه، من تبعید شدم اینجا؛ تو بعد از تبعید زن و دخترت را از دست دادی، من قبل از تبعید؛ تو علف خوردی و مردی، من چه بخورم؟ سه سال قبل از اسلام با فطرت پاک خود یکتاپرست بودی! با هدایت علی(ع) روی تپهی صفا از پیامبر اسلام پیام گرفتی و مقابل بتپرستان ایستادی. جانت که به خطر افتاد پیامبر عزیز اسلام دستور داد در میان قومت غفار بروی تا در امان بمانی. ابوذر! سلام مرا به پیامبر خدا برسان. بگو؛ ای که مرا خواندهای راه نشانم بده!
+نوشته شده در سه شنبه ۶ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۷ ق.ظ توسط اشرفی
این اعتراضها و دشنامها که نثار چرخ و فلک میگردد در حقیقت اعتراض به خداوند است؛ زیرا چرخ و فلک کارهای نیست. شاید به همین جهت در حدیث آمده است که: لا تسبوا الدهر فان الدهر هو الله. زمانه را دشنام ندهید که زمانه همان خداست. مرتضی مطهری، عدل الهی، صفحه ۸۰، برداشت آزاد [اینجا] یا دهر اف لک من خلیل
+نوشته شده در جمعه ۲ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی