سر همانجا نه که باده خوردهای چونک از میخانه مستی ضال شد تَسْخَر و بازیچهٔ اطفال شد [مولوی] حکیمِ سنایی، از دیدگان ادراک مردم، در پرده بود. عنقای قاف را هوس آشیانه بود
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جانفزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا... ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
لیک صد مُهر بر زبان دارم دو جهان را کند یکی لقمه/شعلههایی که در نهان دارم گر جهان جملگی فنا گردد/بیجهان مُلک صد جهان دارم کاروانها که بار آن شِکرست/من ز مصر عدم روان دارم من ز مستی عشق بیخبرم/که از آن سود یا زیان دارم شکر آن را که جان دهد تن را/گر بشد جان، جانِ جان دارم
انسان به درجهای از افق فکری و معنوی که میرسد تنها میماند. پیغمبر سیسالگی را گذرانده است. با خدیجه زندگی میکند اما تنهاست. علی را در کودکی از پدرش میگیرد. او را به خانه میآورد اما تنهاست. علی میگوید: پیغمبر مرا بر شانهاش مینشاند و با خود به صحرا میبرد. میرود تا به رسالت مبعوث شود و از تنهایی بیرون بیاید. اى غزلواره پایانى دیوان نبوت/حجت بالغۀ شاعرى حضرت بارى راز پنهان تو با خلق گشودن نتوانم/که لبم با لب شیرین تو کرده است قراری