من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم مرا گوید مرو آنسو تو استادی بیا این سو که من آنسوی و اینسو را نمیدانم نمیدانم همی گیرد گریبانم همی دارد پریشانم من این خوشخوی بدخو را نمیدانم نمیدانم [مولوی] حیرت چیست؟
سر زلف عنبرین به که چنین دراز باشد رخ نازنین مپوشان همه زیر زلف مشکین/بگذار روز و شب را ز هم امتیاز باشد نه همین صبا کند خم قد سرو بوستان را/که به پیش قامت تو همه در نماز باشد شده معترف صنوبر به غلامی قد تو/که میان باغ و بستان به تو سرفراز باشد من و احتمال دوری ز رخ تو حاش لله/نفسی که بی تو آید نفس مجاز باشد
عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب دیر خراب جهان بتکدهای بیش نیست/دیر به ترسا گذار معبد عیسی طلب تیره مغاکی است تنگ خانهٔ دلگیر خاک/مرغ مسیحانهای بزم مسیحا طلب نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت/گوهر یکدانه را در دل دریا طلب گرچه هزار است اسم هست مسما یکی/دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او/علت صفراست این داروی صفرا طلب لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق/از دل میخوارگان لذت صهبا طلب بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد/کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب سالک ره را ببوس پای پر از آبله/گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب مرد خدا کی کند میل به لذت خلد/در دل کودکوشان حسرت حلوا طلب سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو/گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب حرف بشنوید
گر نكتهدان عشقی بشنو تو اين حكايت بیمزد بود و منت هر خدمتی كه كردم/يارب مباد كس را مخدوم بیعنايت رندان تشنهلب را آبی نمیدهد كس/گویی ولیشناسان رفتند از اين ولايت در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود/از گوشهای برون آی ای كوكب هدايت از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود/زنهار از اين بيابان وين راه بینهايت اين راه را نهايت صورت كجا توان بست/كش صد هزار منزل بيش است در بدايت در زلف چون كمندش ای دل مپيچ كانجا/سرها بريده بينی بی جرم و بیجنايت چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی/جانا روا نباشد خونريز را حمايت ای آفتاب خوبان میسوزد اندرونم/یکساعتم بگنجان در سایۀ عنایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم/جور از حبيب خوشتر كز مدعی رعايت عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ/قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت شعری که ادیب نیشابوری خواند و بیهوش شد
در فکند از گفتهٔ ربّ جلیل خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه/ گفت که ای فرزند خرد بیگناه گر فراموشت کند لطف خدای/ چون رهی زین کشتی بیناخدای... وحی آمد که این چه فکر باطل است/ رهرو ما اینک اندر منزل است... پردهٔ شک را برانداز از میان/ تا ببینی سود کردی یا زیان ما گرفتیم آنچه را انداختی/ دست حق را دیدی و نشناختی... ما به دریا حکم طوفان میدهیم/ ما به سیل و موج فرمان میدهیم نسبت نسیان بذات حق مده/ بار کفر است این به دوش خود منه به که برگردی به ما بسپاریش/ کی تو از ما دوستتر میداریش... سنگ را گفتم به زیرش نرم شو/ برف را گفتم که آب گرم شو... خار را گفتم که خلخالش مکن/ مار را گفتم که طفلک را مزن... گرگ را گفتم تن خردش مدر/ دزد را گفتم گلوبندش مبر... قطرهای که از جویباری میرود/ از پی انجام کاری میرود [پروین]
که تو آدم نشوی جان پسر... دل فرزند از این حرف شکست/ بی خبر روز دگر کرد سفر... رفت از این شهر به شهری که کند/ بهر خود فکر دگر کار دگر عاقبت منصب والایی یافت/ حاکم شهر شد و صاحب زر تا که بیند پدر آن جاه وجلال/ امر فرمود به احضار پدر گفت گفتی که من آدم نشوم/ حالیا حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سری داد تکان/ این سخن گفت و برون شد ز در من نگفتم که تو حاکم نشوی/ گفتم آدم نشوی جان پسر ملّا شدن چه آسان پسرم را پدرم میدانم
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکردهای که شوم طالب حضور/ پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من/ با صد هزار دیده تماشا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی/ ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را [فروغی]
صبر از تو خلاف ممکنات است... لبهای تو خضر اگر بدیدی/ گفتی لب چشمۀ حیات است بر کوزهٔ آب نه دهان را/ بردار که کوزهٔ نبات است... زهر از قبل تو نوشدارو/ فحش از دهن تو طیبات است [۱] چون روی تو صورتی ندیدم/ در شهر که مبطل صلاة است... آخر نگهی به سوی ما کن/ کاین دولت حسن را زکات است چون تشنه بسوخت در بیابان/ چه فایده گر جهان فرات است سعدی غم نیستی ندارد/ جان دادن عاشقان نجات است [سعدی]
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان... سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد ز معربدان و مستان و معاشران و رندان اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم [و لایمکن الفرار] که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو که قیامت است چندان سخن از دهان خندان اگر این شکر ببینند محدثان شیرین همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان [سعدی]
ور تو بگوییام که نی، نی شکنم شکر برم... اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم... در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم... این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم [مولوی] وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم و ان تتولوا یستبدل قوما غیرکم
کلاغان قدر تابستان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی/بیا جان قدر تو اینان چه دانند... بهل ویرانه بر جغدان منکر/که جغدان شهر آبادان چه دانند... یکی مشتی از این بیدست و بیپا/حدیث رستم دستان چه دانند [مولوی]
نام اين بی ادبان كه در اين قوم نه عقل است و نه ننگ است و نه نام/ داد از دست عوام دل من خون شد در آرزوی فهم درست/ ای جگر نوبت توست جان به لب آمد و نشنيد كسی جان كلام/ داد از دست عوام غم دل با كه بگويم كه دلم خون نكند/ غمم افزون نكند سر فرو برد به چاه و غم دل گفت امام/ داد از دست عوام پيش جهال ز دانش نسرایيد سخن/ پند گيريد ز من كه حرام است حرام است حرام است حرام/ داد از دست عوام [بهار]
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور تا مُلک مَلک گویند تنهات مبارک باد ای پیشروِ مردی امروز تو برخوردی ای زاهد فردایی فردات مبارک باد کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد حلوا شدهای کلی حلوات مبارک باد [مولوی]
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس هم طلب از توست و هم آن نیکوی/ما کییم اول توی آخر توی هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش/ما همه لاشیم با چندین تراش... یاد ده ما را سخنهای رقیق/که تو را رحم آورد آن ای رفیق گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن/مصلحی تو ای تو سلطان سخن کیمیا داری که تبدیلش کنی/گرچه جوی خون بود نیلش کنی این چنین میناگریها کار توست/این چنین اِکسیرها اسرار توست... قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش/متّصل گردان به دریاهای خویش پیش از آن کهاین خاکها خسْفش کنند/پیش از آن کهاین بادها نسْفش کنند گر چه چون زایل شود تو قادری/کهش ازیشان واستانی واخری قطرهای کهاو در هوا شد یا بریخت/از خزینهٔ قدرت تو کِی گریخت... آب و دریا جمله در فرمان توست/باد و آتش ای خداوند آن توست گر تو خواهی آتش آبِ خوش شود/ور نخواهی آب هم آتش شود... تو بزن یا ربّنا آب طهور/تا شود این نار عالم جمله نور...
سر همانجا نه که باده خوردهای چونک از میخانه مستی ضال شد تَسْخَر و بازیچهٔ اطفال شد [مولوی] حکیمِ سنایی، از دیدگان ادراک مردم، در پرده بود. عنقای قاف را هوس آشیانه بود
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جانفزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا... ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
لیک صد مُهر بر زبان دارم دو جهان را کند یکی لقمه/شعلههایی که در نهان دارم گر جهان جملگی فنا گردد/بیجهان مُلک صد جهان دارم کاروانها که بار آن شِکرست/من ز مصر عدم روان دارم من ز مستی عشق بیخبرم/که از آن سود یا زیان دارم شکر آن را که جان دهد تن را/گر بشد جان، جانِ جان دارم
بیست و سه سال پیش از هجرت؛ دیوار کعبه شکافته شد تا امیرالمؤمنین بهدنیا بیاید و برای رسیدن به ماه رمضان سال چهل هجری قمری، شصت و سه سال رنج ببرد. دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
یار امیرالمؤمنین بود. حضرت فرمود میثم! از درخت خرمایی که به آن آب دادهای، دارت میزنند! چنان شد که میثم را بر تنۀ همان درخت به دار آویختند و زبان گویایش را بریدند. تاوان مستی همچو اشتر باز راندم با میثم از معراج دار آواز خواندم
شاگرد سلوکی آیة الله سید علی قاضی طباطبائی بود. مرحوم سید علی قاضی به ایشان فرموده بودند که شما آخر عمرتان تنها میمانید و در آن تنهایی به مقصد میرسید. اواخر عمر شریف شیخ عباس خانوادهاش از نجف به ایران آمدند و شیخ عباس در نجف تنها ماند. در نامهای به مرحوم علامه طهرانی نوشت دو سال و سه ماه است که تنها زندگی میکنم قوایم ضعیف شده است تمام کارهایم را خودم انجام میدهم. مرحوم علامه به شاگردانشان فرمودند دعا کنید کار شیخ تمام شود. شیخ عباس پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. آتشم من گر تو را شک است و ظن امتحان کن دست خود بر من بزن
در جوانی چنان فقیر بود که گاهی نان خشک برای خوردن نداشت. چندبار وصیتنامهاش را نوشت و زیر سر گذاشت. نوشت: من حسنزادهام؛ از گرسنگی مردم! در مناجاتش میگفت: الهی عمری آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم. برای تربیت فرزندان گاهی یقه میدرید، گاهی خودش را میزد. دلنشین نصیحت میکرد. میگفت: حرف بشنوید برای سنگ و گل جان و دل را از دست ندهید دنیا شما را شکار نکند. منزلی داشت در روستای ایرای لاریجان؛ وردی منزلش اتاقی ساخته بود با بامی سبزرنگ؛ همسرش را در همین اتاق دفن کرد. عاقبت پیکرش نیز در کنار همسرش به خاک آرمید.
ازدواج نکرد. زندگی را به تنهایی گذراند. فقر گریبانش را گرفته بود. حجرهای داشت در مدرسۀ نواب. مطالعه میکرد، تدریس میکرد، شعر میسرود، غذا میپخت، عبادت میکرد و میخوابید. میگفت اسم مرا روی دفترتان بنویسید حضرت بندگان، حجة الحق، استادنا الأعظم، آقای ادیب نیشابوری، دام ظلّه العالی! هفتهای یک بار حرم مشرف میشد. از پشت پنجرۀ فولاد، زیارتی میخواند و برمیگشت. چشمانش نابینا بود. چشم چپش را که در طفولیت از دست داده بود، چشم راستش همینقدر سو داشت که میتوانست جلوی پایش را ببیند. خودش میگفت من فقط یک ربعچشم دارم. شاگردانش دستش را میگرفتند و میبردند باغ ملی؛ پای همان درخت چناری که گفتند چنارالادباء! ادیب به این درخت تکیه میداد و برای شاگردانش سخن میگفت. چه شاگردانی داشت! ملک الشعرای بهار، بدیع الزمان فروزانفر، ادیب ثانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، مدرس افغانی، کاش ما هم شاگرد ادیب بودیم. اما چنین عمل عمل رهروان چالاک است.
بیست سال پیش از ظهور اسلام به دنیا آمد. فرمود: من چهارمین نفری بودم که به اسلام ایمان آوردم. پیغمبر فرمود: زمین راستگوتر از ابوذر نپرورانده است. اما چرا ابوذر مرد؟ وبا داشت؟ حصبه داشت؟ تیفوس داشت؟ نه! ابوذر را وفای به علی کشت. تبعیدش کردند ربذه! آنجا از گرسنگی علف میخورد. علف خورد و مرد. عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟ گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمدهاند/کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد [مولوی] برو از اصلش لذت ببر! چرا از عکس لذت میبری؟ این باغ و دشتهایی که میبینی، جان ندارند؛ اینها بیجانند؛ اینها مردهاند. برو از باغهایی که جان دارند لذت ببر! آن باغها در قلب این گلرخانی هستند که از عالم بالا آمدهاند و در میان ما خاکیان زندگی میکنند. قبر مرحوم الهی قمشهای کجاست؟
بعضی از انسانها وجودی دارند که خلأ وجودشان با امور دنیایی پر نمیشود. دنبال چیز دیگری میگردند. دنبال ارواحی میگردند که اینجایی نباشند؛ آنجایی باشند. زمینی نباشند؛ آسمانی باشند. باید آن ارواح لاهوتی را به درون وجود خود دعوت کنند، تا آرام بگیرند. فقط لاهوت
سالک از اوّل سلوک تا آخر سلوک، غیر از خدا را نباید در نظر داشته باشد، برای غیر از خدا نباید کار کند، چیزی را معادل خدا نباید قرار بدهد، عمل خودش را به مادون خدا نباید عوض کند، هرچه در راه پیدا شد، شد. اگر هم پیدا نشد، نشد؛ نه پیدا شدنش علامت قرب است و نه پیدا نشدنش علامت بُعد. علامت قرب توجّه به خداست؛ ذکر خداست؛ وارد شدن در حرم خداست و علامت بُعد عدم میل به عبادت است؛ عدم میل به ذکر خداست. آیین رستگاری، بیانات علامه تهرانی، جلسه ۲، صفحه ۶۲، برداشت آزاد [اینجا]
خدایا حرارت آهن را به او بچشان! امام، علی اصغرش را بر سر دست میگیرد. مردم! اگر به زعم شما من گناهکارم، طفل شش ماهه که گناه ندارد. حرمله؛ تیر سه شعبه؛ گلوی علی اصغر! منهال میگوید: بعدها امام سجاد را در مدینه دیدم. پرسید: منهال! از حرمله چه خبر؟ منهال! تو نمیدانی حرمله در کربلا چه جگری از ما سوزاند!
معمولا در مساجد بعد از نماز جماعت، احکام نماز گفته میشود؛ اما کسی نمیگوید نمازتان را به قلبتان برسانید. چون برای رساندن نماز به قلب، باید محبت دنیا را از قلب بیرون کند. میگوید: عمری دویدوم تا دنیا را بهدست آوردم؛ حالا از دست بدهم؟ دیوانهام؟ مزاج گويی یا مصلحت گویی؟ شرط ورود به مدرسه افلاطون
روزی در جمع یاران به بهشتی گفتم: این تهمتهای تلخ آزارت نمیدهد؟ نگاهم کرد و گفت: آسیاب به نوبت است. نوبت تو هم خواهد رسید. چهقدر این روزها بیشما سخت میگذرد دوستان! من تا نمیهراه آمدم. مشیّت این بود که بمانم تا نوبت به من برسد تا در سنگ زیر و بالای آسیاب صدای شکستنهای خود را بشنوم. دلم که میگیرد گاهی یاد امام آرامم میکند. بچهها بوی بهشت میآید دلم که میگیرد مجیر باز میکنم
تا بگویم شرح درد اشتیاق [مولوی] اگر به مردم بگویید غم من این است که از خدا جدا شدهام و به اینجا آمدهام، میگویند: شکمت سیر است. اگر از آنها بپرسید: غم شما چیست؟ میگویند: پول نداریم. مردم چه میدانند غم فراق چیست؟ چه میدانند غم دور شدن از آن حقیقت آسمانی چیست؟ بنابراین سینهای میخواهم که از غم فراق شرحه شرحه شده باشد تا بفهمد من چه میگویم. غربت انسان
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست آنک میترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار [مولوی] وجودی که به ظلمت دنیا عادت کرده از نور مرگ میترسد. مانند موش کوری که از نور میترسد. چون مرگ رسد چرا هراسم؟ اذیتم نکن حسینعلی
چشم خواهر چشم مادر مانده بر در ای دلاور سرودی بود که حسام الدین سراج اجرا کرد و از چادر تبلیغات هفتتپه پخش میشد. این سرود حماسی به رزمندگان انگیزه میداد؛ اما کسانی پیدا شدند که به بهانۀ رفع خستگی، آن را به طنز تبدیل کردند. گاز خندهآور گریه بانگی است که عالمگیر است
جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا! سال تحصیلی ۵۹ - ۵۸ من در مدرسۀ شهرک، کلاس اول راهنمایی بودم. خواستار معلم ما بود. خدا رحمتش کند؛ شهید شد. گروه سرودی تشکیل داده بود و بعد از کلاس درس با ما کار میکرد. سرود ای رفیقان ظاهرا مربوط به سازمان چریکهای فدائی خلق بود که بعد از پیروزی انقلاب از نظام جدا شد. خواستار تغییراتی در آن داده بود و ما اجرا میکردیم. نوجوانان! قهرمانان! جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا!
اعتصام المُلک، پدر پروین اعتصامی و رئیس کتابخانۀ مجلس بود. او از رفقای پدرم بود. پروین در هفتسالگی تهران رفت، من در چهارده سالگی رفتم. گاهی با ملک الشعرای بهار به کتابخانۀ مجلس میرفتیم. پروین هم میآمد. از من و پروین میخواستند شعر بخوانیم. من غزلهای لطیف میخواندم، پروین قصائد سنگین؛ خدا بیامرزدش! پیش از این خوش روزگاری بوده است
تابستان ۱۳۶۲ اولین باری بود که به جبهه اعزام شدم. آن شب در پادگان شهید بهشتی اهواز بودیم. هنوز به خط مقدم جبهه در منطقۀ جفیر اعزام نشده بودیم. آهنگران برایمان دعای کمیل خواند و نوحهسرایی کرد. بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت.
ماههای اول اسارت بگیر و ببند بود. هر روز کتک میزدند؛ اما مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ کم کم کابل از دست عراقیها افتاد. برای آسایشگاه تلویزیون آوردند تا بچهها سرگرم بشوند. اگر احساس میکردند اسرا علاقهای به دیدن فیلم ندارند، همه را مجبور میکردند تا جلوی تلویزیون بنشینند و نگاه کنند. وقتی در جبهه پیروز میشدند، موسیقی حیو صدام پخش میکردند و میرقصیدند.
نه غمی ماند و نه همّی؛ بابی انت و امّی... گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سَمّی؛ بابی انت و امّی سینۀ هیچ شهیدی نخراشیده به سُمّی؛ بابی انت و امّی درمان غم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد میدانم [مولوی] یکی نغز بازی کند روزگار
سیر سالک به سوی خدا بیشتر با قبض صورت میگیرد. سالک در زمان بسط به خدا توجه دارد و از خود غافل است؛ اما خداوند پرده به چهره میکشد تا سالک را در قبض قرار دهد و متوجه عیوب خود شود. قبض و بسط سالک
مستانه در این گوشۀ میخانه بمیرم درویشم و بگذار قلندر منشانه/ کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم... من درّ یتیمم صدفم سینۀ دریاست/ بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم بیگانه شمردند مرا در وطن خویش/ تا بیوطن و از همه بیگانه بمیرم... در زندگی افسانه شدم در همه آفاق/ بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم در گوشۀ کاشانه بسی سوختم اما/ آن شمع نبودم که به کاشانه بمیرم سرباز جهادم من و از جبهۀ احرار/ انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم
اتصال جسمی خیلی فایده ندارد. ابولهب هم پیامبر را میدید. ابن ملجم هم امیرالمؤمنین را میدید. شمر هم سیدالشهدا را میدید. اتصال خوب است که دلی باشد؛ قلبی باشد؛ روحی باشد. ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت میکنم هر جا که هستی حاضری از دور در من ناظری شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم گه همچو بازِ آشنا بر دست تو پر میزنم گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت میکنم گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنی ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف یک لحظه پخته میشوی یک لحظه خامت میکنم گر سالها ره میروی چون مهرهای در دست من چیزی که رامش میکنی زان چیز رامت میکنم [مولوی]
پیغمبر فرمود: علی جان! به زودی دو رکن زندگیات را از دست خواهی داد. وقتی پیغمبر از دنیا رفت، علی فرمود: هذا رکن الاول! وقتی فاطمه از دنیا رفت، فرمود: هذا رکن الثانی! تنهایی شیخ عباس هاتف قوچانی
مردم چنان آزارش دادند که خسته شد. روزی در میان مسجد روبهقبله ایستاد و گفت: خدایا خسته شدم؛ راحتم کن! پس از ادای نماز جماعت به منزل رفت. همانروز بیمار شد و با همان بیماری از دنیا درگذشت.
امروز ۲۸ صفر سال ۱۱ هجری قمری پدرم در حال احتضار بود. ناگهان چشمانش را بست و همه چیز تمام شد. ابتاه یا ابتاه! امروز ۲۸ صفر سال ۵۰ هجری قمری جعده مسموم کرد؛ عایشه ممنوع! نفاق تا عمق صمیمیترین یاران خیانتکارش نفوذ کرد و جاسوسان بنیامیه تا خلوت خانهاش محرم شدند. امروز آخر صفر سال ۲۰۳ هجری قمری فرزند دلبندی بر پیکر پدر بزرگوارش نماز خواند.
مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی؛ از خواب بیدار میشد تا نماز شب بخواند. کنار حوض آب مینشست؛ به آب نگاه میکرد و گریه میکرد. آب برمیداشت؛ روی صورتش میریخت؛ وضو میگرفت و گریه میکرد. به آسمان نگاه میکرد؛ دعا میخواند و گریه میکرد. به نماز شب میایستاد؛ قنوت میخواند و گریه میکرد. در قنوت نماز شبش شعر میخواند. تصور کنید دست به دعا گرفته است، میگوید: زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام بادۀ گلگون خراب کن
نود و پنج سال زندگی کرد. سی و یک سال از عمرش را در تبعید و زندان گذراند. در واقعۀ مسجد گوهرشاد تحت تعقیب دولت قرار گرفت. بهلول به همسرش پیشنهاد داد طلاق بگیرد تا از سوی حکومت آزاری به او نرسد. همسرش پذیرفت و طلاق گرفت. بهلول به افغانستان رفت. با دختری به نام شیرین آشنا شد. شیرین بیماری سل داشت، ازدواج هم نکرده بود. به همین دلیل در معرض خطر مرگ بود. بهلول میگوید: با اینکه بیماری سل مسری است، من با این دختر ازدواج کردم تا او را از مرگ نجات بدهم. بعد از مدتی رئیس شهربانی، بهلول را احضار کرد تا او را تحت الحفظ به کابل ببرد. بهلول به شیرین هم پیشنهاد طلاق داد. شیرین گفت: بهلول! من همسر ایرانیات را سرزنش نمیکنم که از تو جدا شد؛ چون او را دوست داری؛ اما من از تو جدا نمیشوم. اگر مرا با خودت نبری پیاده میآیم. به این ترتیب ما راهی کابل شدیم. همسرم فرزندی در شکم داشت که مُرد. خودش هم بیست روز بعد از زایمان به رحمت خدا رفت. هنگام احتضار همسرم کنار بسترش نشستم. گفتم: عزیزم! از آنچه برایت پیش آمده متأسفم. میخواستم تو را خوشبخت کنم اما در این دیار غربت و صحرای کوهستانی، دور از پدر و مادرت از دنیا میروی! گفت: بهلول! تو با این ازدواج میخواستی مرا از مرگ نجات بدهی، که دادی. بهلول! هفت ساله که بودم در بارۀ قیام تو در مسجد گوهرشاد مطالبی شنیدم. از همان زمان دوست داشتم همراه مجاهدین به شهادت برسم. به خواستگاریام که آمدی، خوشحال شدم. با خودم گفتم شاید خداوند به من توفیق بدهد در همراهی با تو شهید بشوم. در این هنگام حال همسرم به وخامت گذاشت. گفت: بهلول! برایم سورۀ یاسین بخوان؛ خواندم. بهلول! برایم سورۀ صافات بخوان؛ خواندم. بهلول! برایم دعای عدیله بخوان؛ خواندم. ناگهان چشمانش از وضع طبیعی خارج شد. گفت: خدا را شکر که به من توفیق داد خودم را فدای تو کردم. آنگاه مرا بوسید و از دنیا رفت.
شیخ مرتضی طالقانی تا آخر عمر مجرد زندگی کرد. شیخ مرتضی طالقانی آخر عمر از وقت مرگش خبر داد شیخ مرتضی طالقانی تا چهل سالگی برای مردم چوپانی کرد. روزی در صحرا آوای قرآن شنید با خود اندیشید حیف است من ندانم خداوند در قرآن چه پیامی برایم دارد. به منزل بازگشت، گوسفندان را به صاحبانش تحویل داد، رفت مدرسه تا درس بخواند. شد استاد علامه محمدتقی جعفری! علامه میگوید: آن روز خدمت استاد رسیدم تا درس بگیرم. فرمود محمدتقی درس تمام شد. خر طالقان رفت و پالانش ماند. فهمیدم استاد از مرگش خبر میدهد. عرض کردم آقاجان! این دم آخر چیزی بگویید. نصیحت فرمود و گریه کرد. من جلو رفتم صورتش را بوسیدم. فردای آن روز استاد از دنیا رفت. خدایا بر ما مپسند در این بیحالیها دست و پا بزنیم. اگر زیر زندگی ما بهتر روی زندگی ماست، خدایا زندگی ما را زیر و رو کن!
اما من دیگر آن بندۀ یگانهپرست نیستم میدانم گناه شرک لذت مناجات را از من گرفته است اما من تو را میخواهم هنوز هم میشود تو را صدا زد هنوز هم میشود سر به سجده گذاشت هنوز هم میشود اخلاص را بهجای ناخالصی گذاشت هنوز هم میشود آب از جوی رفته را به جوی برگرداند هنوز هم میشود از شرک رست و موحد شد حتی اگر دلم همان عاشق دیرینه نباشد دیگران عشق تو را از کجا آوردهاند؟ مگر نه این است که تو به آنها دادهای؟ من هم از تو میخواهم به گدایی گدا مجانی طلب است خدایا بندۀ دست بستهات را میبینی؟ هذا عبدک بهلول بین یدیک مغلول نه کسی میتواند آرامم کند نه میتواند نیازم را برطرف کند آرامشم تویی نیازم تویی خدایا مرا به دیگران مسپار میبینی که خویشاوندان قطع رحم میکنند بیگانگان بدخلقی اِلهی اِلی مَنْ تَکِلُنی؟ اِلی قَریبٍ فَیَقْطَعُنی اَمْ اِلی بَعیدٍ فَیَتَجَهَّمُنی؟ خدایا خدایا خدایا...
عدهای تو را گم میکنند و عدهای پیدا؛ ما را از بندگان یابندۀ خودت قرار ده! در هجوم بیامان شدائد و سختیها، گروهی به دامن تو میآویزند و گروهی از تو میگریزند؛ مأمن و گریزگاه ما را آغوش مهربان خودت قرار ده! آنان که حقیقت را به مسلخ مصلحت میبرند، آنان که دین میفروشند و دنیا میخرند و آنان که در مرتع حقوق مردم میچرند، به کفر از ایمان نزدیکترند. خدایا؛ نقاب از چهرهشان بستان! اکنون که بندگانت را در کورههای بلا میسوزانی تا با الفبای توحید آشنایشان سازی، هزار خیرمقدم به هرچه درد و داغ و بلاست. اگر این طوفان فرستادۀ توست تا علفهای هرز گناه را از خاک وجودمان برکند و غبار شرک را بپراکند، خدایا؛ این جان ما و هجمۀ طوفان تو! اما خدایا؛ و لاتحملنا ما لاطاقة لنا به!
زینب؛ برخیز! حالا دیگر نوبت توست. برادرزادهات را تسکین بده؛ زینالعابدین بیمار است. به او بگو رسول خدا به ام ایمن چه فرمود. ام ایمن کنیز خدیجه است. فرمود: ام ایمن! روزی حسینم را در این مکان میکشند؛ اما کار تمام نمیشود. ام ایمن اینجا مطاف خواهد شد. بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
نفَسهای انسان، گامهایی است که به سوی مرگ برمیدارد. حضرت علی(ع) سخنانی از این دست بسیار دارد. مرگ آگاهی کیفیت حضور اولیاء را در دنیا بیان میدارد تا آنجا که هر که مقربتر است مرگ آگاهتر است و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی(ع) در عالم عین مرگ آگاهی است. مرگ آگاهی یعنی انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را پیش رو دارد آگاه باشد و با این آگاهی زندگی کند. زندگی این عالم در میان دو عدم معنا میگیرد. عالم پس از مرگ همان عالم پیش از تولد است و انسان در بین این دو عدم فرصت زیستن دارد. زندگی دنیا با مرگ درآمیخته است. روشناییهایش با تاریکی، شادیهایش با غم، خندههایش با گریه، پیروزیهایش با شکست، زیباییهایش با زشتی، جوانیاش با پیری و وجودش با عدم!