مولوی (متوفای۶۷۴ق) از قول جالينوس، پزشک یونانی (متوفای۲۰۰م) نقل میکند که جالینوس گفته است: من به هر حال زندگی را بر مرگ ترجیح میدهم. اگر راه زنده ماندن منحصر در اين باشد كه مرا در شكم قاطری قرار دهند و سرم را از زير دم قاطر بيرون بياورند، راضیام!
راضیام کز من بماند نیم جان/کز درون استری بینم جهان [
مولوی]
قیام و انقلاب مهدی، مرتضی مطهری، صفحه ۱۱۳، برداشت آزاد [
اینجا]
چون مرگ رسد چرا هراسم؟
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۳۳ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۴ ق.ظ توسط اشرفی
سگی در کوچه به گدایی حمله کرد. گدا گفت:
گور میگیرند یارانت به دشت/کور میگیری تو در کوچه به گشت؟...
آن سگ عالِم شکار گور کرد/وین سگ بیمایه قصد کور کرد
علم چون آموخت سگ رست از ضلال/میکند در بیشهها صید حلال
سگ معلَّم دیه دارد
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۰ ق.ظ توسط اشرفی
ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی/نیش را ناگه بر لیلی زنی
من کیم لیلی و لیلی کیست من/ما یکی روحیم اندر دو بدن
جز او کسی نیست
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۱۶ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی
شبی سلطان محمود غزنوی مخفیانه در بازار میگشت. به پنج نفر دزد برخورد کرد. جلو رفت. دزدان پرسیدند: کیستی؟ گفت: دزدی مثل شما! گفتند: هریک از ما هنری در گوش، چشم، بازو، پنجه و بینی داریم. هنر تو در چیست؟ گفت: من هنر در ریش دارم!
مجرمان را چون به جلادان دهند/چون بجنبد ریش من ایشان رهند
دزدان کار خود را آغاز کردند و به خزانۀ قصر سلطان زدند. آنگاه اشیاء مسروقه را پنهان کردند تا در فرصتی مغتنم تقسیم کنند. صبح سلطان محمود مأمور فرستاد و دزدان را آوردند. آنکه هنر در چشم داشت سلطان را شناخت و به یاران خبر داد. گفتند:
ما همه کردیم کار خویش را/ جان به قربانت بجنبان ریش را
سلطان محمود دستور داد همه را آزاد کردند!
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی
شبی، دزدی دیوار خانهای را سوراخ میکرد. صاحب خانه سر برآورد و پرسید: چه میکنی؟ دزد گفت: دُهل میزنم. پرسید: پس صدایش کو؟
گفت فردا بشنوی این بانگ را/نعرۀ یاحسرتا واویلنا
من چو رفتم بشنوی بانگ دهل/آن زمان واقف شوی بر جزء و کل
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی
که از مستی تو راه دهان گم کردم [
مولوی]
دست و پا گم میکنم وقتی تو را پیدا کنم [؟]
+نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۳۱ ب.ظ توسط اشرفی
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه/ صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکی کس را هشيار نمي بينم/ هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
هر گوشه يکی مستی دستی زده بر دستی/ وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه
ای لولي بربط زن تو مست تری يا من/ای پيش تو چو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد/ در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ ميشد و مژ ميشد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقی کن با من که منت خويشم/ گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم : ز کجايی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان/ نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل/ نيميم لب دريا نيمی همه دردانه
من بی دل و دستارم در خانۀ خمّارم/ يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می/ زين وقف به هوشياران مسپار يکی دانه
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۸:۳۹ ب.ظ توسط اشرفی
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو/مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو
با که حریف بودهای بوسه ز کی ربودهای/زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی/خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو/ای دل همچو شیشهام خورده میت کدو کدو
راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن/چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر/همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان/ز آنک تو خوردهای بده چند عتاب و گفت و گو
گفت شرارهای از آن گر ببری سوی دهان/حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا/آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۱۳ ب.ظ توسط اشرفی
کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من/شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من
گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم/نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من
گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان/دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر/حیف نگر حیف نگر وا زرِ من، وا زرِ من
سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد/جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من
گاو برین چرخ برین گاو دگر زیر زمین/زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من
رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران/از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من
گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر/گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۵:۱۵ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۲۰ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۹:۱۸ ق.ظ توسط اشرفی
اگر کسی در بین صحبت من خوابش برد، بگذارید بخوابد؛ چون این حرفها آدم را به عالم امن میبرد و انسان احساس امنیت میکند.
مولوی، برداشت آزاد
چون در اینجا مستمع را خواب برد ...
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۴ ق.ظ توسط اشرفی
عارفی گفت: رفتم در گلخنی تا دلم بگشايد که گريزگاه بعضی اولياء بوده است. ديدم رئيس گلخن را شاگردی بود ميان بسته کار میکرد و اوش میگفت اين بکن و آن بکن. او چست کار میکرد. گلخنتاب را خوش آمد از چستی او در فرمان برداری. گفت: آری همچنين چست باش. اگر تو پيوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری مقام خود به تو دهم و تو را به جای خود نشانم. مرا خنده گرفت و عقدۀ من بگشاد. ديدم رئيسان اين عالم را همه بدين صفتند با چاکران خود!
مولوی، گزیده فیه ما فیه، صفحه۸۱، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۳۷ ق.ظ توسط اشرفی