نکات

گرگ خواب

آن قدر گرفتاری دارند كه به اين مسائل نمی‌رسند. هر كدامشان مقابل دیگری ايستاده است. می‌گويند: اين گرگ‌ها، وقتی شب هم می‌خواهند دور هم بخوابند، همه رويشان را به هم می‌كنند از خوف اينكه اگر يكی‌ غفلت كند بقیه او را می‌خورند.
صحیفه نور، جلد ۱۳ از ۲۲، صفحه ۱۴۵، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۶:۴۹ ب.ظ توسط اشرفی  

دشمن پنهان

امام مکرّر می ‌فرمود گاهی دشمن با ده واسطه یک نفر را تحریک می‏‌کند تا حرفی بگوید یا کاری انجام دهد. اگر شما بخواهید دشمن را بشناسید باید ده واسطه را طی کنید. می‌توانند واسطه پیدا کنند و خودشان را در حوزه قم به بیچاره‌ای برسانند و او را به یک موضعگیری غلط و ناشیانه وادار کنند.[اینجا]
+نوشته شده در سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۶:۳۰ ب.ظ توسط اشرفی  

مرد و نیم مرد

استادی بود ۱۱۵ساله که می‌گفت: من مردی ندیده‌ام. مؤلف را جدی بود ۹۰ ساله که می‌گفت: من نیم مرد ندیده‌ام و ما خود که در قرن چهاردهم هجری هستیم، مردی ندیده‌ایم و یاری برنگزیده‌ایم. البته هست ولی اندک است و در زاویۀ عزلت! و ما مؤلف، قریب چهل سال است که مشغول تدریس هستیم. شاید سالی ۳۰۰ شاگرد مرا بوده و اکنون با اینکه مشغول تدریسیم، در سال ۴ نفر به خبرگیری از من نیایند، چون حاجت ندارند.
حجت هاشمی خراسانی، شرح صد و ده کلمه از امیرالمؤمنین، صفحات ۹۸ تا ۱۴۲، برداشت آزاد
من: از معظم‌له پرسیدم؛ آنچه فرمودید، شکایت بود؟ فرمودند: حکایت!
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۱۴ ق.ظ توسط اشرفی  

سیدهادی موسوی

هنگام شروع جلسۀ امتحان، وقتی علی رحیمی اجازه خواست تا مدادش را که در حیاط جا مانده بود بیاورد، سیدهادی موسوی فوری مداد خود را شکست و نصف آن را به رحیمی داد. [اینجا]
بهمنیار چگونه شاگرد ابن سینا شد؟
+نوشته شده در شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۷:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی  

دستگیری اراذل و اوباش در مشهد

هموطنم!
هر که سیر است در گرسنه ماندنت دخیل است [اینجا]
هر که سیر است...
+نوشته شده در سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۶:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی  

خالی


+نوشته شده در سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۸:۱۱ ق.ظ توسط اشرفی  

انتقام با سیف و سنان

خیمه‌های خود را در اطراف تل بر افراشتیم و به تماشای منظرۀ مسرت‌بخشِ عذابِ دشمنان نشستیم. خواندیم: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آخر تابع له علی ذالک... ما هفت نفر از رؤسای افواج با هفت نفر از رؤسای ملائک در خیمه جمع شدیم تا برای گرفتن انتقام کامل از دشمنان آل محمد مشورت کنیم. بعضی گفتند خوب است وارد برهوت شویم و آنان را قطعه قطعه کنیم تا دلمان خنک شود. من گفتم: تا دل او خالی نشود دل ما خنک نمی‌شود و این بدون استعمال سیف و سنان ممکن نیست. دست‌ها به دعا بلند کردیم و خواندیم: اللهم عظم البلاء و برح الخفاء .... خواندیم: اللهم اخرجنی من قبری، مؤتزراً کفنی، شاهراً سیفی، مجرداً قناتی، ملبیاً دعوة الداعی، فی الحاضر والبادی... دیدیم پیامبر و علی و اهلبیت در صف شده‌اند و حضرت حجت با اصحابشان بر سر کوهی دست به دعا برداشته‌اند. فهمیدیم جنبش این سایه از آن شاخ گل است. ناگهان از خانۀ کعبه صدایی شنیدیم که فرمود: الا یا اهل العالم! انا الامام المنتظر، الا و انّ جدی الحسین قتل عطشاناً...
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۱۴۸، برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی  

به سوی سرزمین برهوت

دوازده هزار مرد نامی به حمایت برخاستند و من از منبر پایین آمدم. فوجی پس از فوجی دیگر روانه شد. از رئیس ملائک خواستم تا با هر فوج صد ملک همراه کند و آن بیچاره اگر چه غرغر می‌کرد اما جز موافقت چاره‌ای نداشت. پرچمی به رئیسشان دادیم و سفارش کردیم در هر پستی و بلندی لبیک و سعدیک بگویند، گویا هل من ناصر آن دو امام غریب را می‌شنوند. تا رسیدیم به پای کوه مرتفعی به نام «جبل الرحمة» دیدیم افواج در پای همین کوه خیمه زده‌اند و به انتظار ما نشسته‌اند. پرسیدیم چرا صعود نکردید؟ گفتند: اجازه ندادند. در این هنگام رئیس ملائک چاقویش دسته یافت و با رنگ پریده و بدن لرزان گفت: بعید نیست شما را در اینجا عذاب کنند و ما هم در میان شما گرفتار شویم. تبسمی کردم و گفتم شما چقدر ساده لوحید؟ برخیزید تا در اطراف اردوگاه بگردیم، جغرافیای دامنۀ کوه را ببینیم، شاید علت توقیف ما معلوم شود. قدم زنان رسیدیم به روی تلی که در صد قدمی اردوگاه بود. دیدیم ابر سیاه متراکمی افق مشرقی را فرا گرفته و از آن برق و تیر شهاب‌ها چنان غرش و ریزش دارد گویا افق یک پارچه آتش است. آقای ملائک که این صحنه را دید گفت: «لاحول ولاقوة الا بالله» گفتم: چه خبر است؟ گفت: آنجا سرزمین برهوت است و آن ریزش تیر شهاب‌ها بر دشمنان آل محمد است. اعلام کردیم خیمه ها را بر همین تل بزنند که دیدن این منظره مسرت بخش است.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۱۳۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی  

خطبه در محضر ملائک

آن جمعی که هزاران نفر بودند منقلب شدند، خیمه ها برچیدند، لباس های کهنه پوشیدند و با سر و پای برهنه آمدند و أمن یجیب خواندیم. علی بن ابیطالب و زهرا سلام الله علیها با ده نفر از اولاد معصومشان لب به شفاعت گشودند. اما پیغمبر متعذر بود که هنوز مؤمن از کافر  متمایز نشده است. اینقدر یا محمد و یا علی خواندیم که مبادی عالیه نیز دست به دعا برداشتند: «اللهم عجل فرجنا بظهور قائمنا و انتقم من اعدائنا بنصرة قائمنا» از حضرت حق خطاب رسید: ای محمد فوجی از ملائک فرستادم تا این گروه کم استعدادی که حوصله شان تنگ شده را اگر چه به درجه ای هم حق دارند، به سر حد برهوت ببرند تا سختی عذاب را بر دشمنان ببینند و دلشان خنک شود. آقایان ملائک با جبروتی وارد شدند. وقتی ما را با لباس های کهنه و ژولیده و گردآلود دیدند، خصوصاً مرا که این آتش ها از گور من می بارید، کبریائیشان اوج گرفت. من هم برای اینکه به آقایان وانمود کنم بر ما فضلی ندارند، بدون اعتنا به آنان به منبر رفتم و خطبه خواندم: «بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله الذی لا له الا هو، عالم الغیب و الشهادة، الرحمن الرحیم، الملک القدوس السلام، المؤمن المهیمن، العزیز الجبار المتکبر، رب العالمین، مجیب دعوة المضطرین، کاشف المکروبین، راحم المساکین، امان الخائفین، غیاث المستغیثین، واضع المستکبرین» در اینجا آقایان ملائک که شاید عبارت واضع المستکبرین در مورد آنان بود به زانو در آمدند و نشستند./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه127 برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی  

مرده باد عاشقی که به رنگ معشوق نباشد

<بعد از مکالمه با حبیب بن مظاهر، اهالی آنجا دور مرا گرفتند و گفتند معلوم می‌شود تو دیوانه نیستی، پس چرا مانند ما از میوه‌های این باغ تناول نمی‌کنی؟ گفتم: نشنیده‌اید امام زمان آوارۀ بیابان‌هاست؟ گفتند: شنیده‌ایم ولی کاری از دستمان برنمی‌آید. گفتم از دستتان برنمی‌آید ترک این عیش و عشرت و خورد و مسرّت نمایید؟ او در انتظار فرج است و شما به چهاربالش تکیه داده‌اید؟ مرده باد عاشقی که به رنگ معشوق نباشد.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۱۲۷، برداشت آزاد [اینجا]
فرش منزل امام
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۴۰ ق.ظ توسط اشرفی  

مکالمه با حبیب بن مطاهر

به هادی گفتم: بهشت و دارالسرور و امثال این اسامی، انبساط نفس و به مراد دل رسیدن است و باقی زیادی، والسلام. سر به زیر انداخت، خاموش ماند و گفت: در این دارالسرور می مانی؟ گفتم نه. گفت: کجا می روی؟ گفتم: هر جا باشم در عذابم، سر به بیابان می گذارم. «غم عشقش بیابان پرورُم کرد هوای بخت بی بال و پرم کرد به مُ گفتی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرُم کرد» هادی چاره ای ندید و به شهر برگشت. به صفیه گفتم: تو هم می توانی به وطن خود برگردی و اگر به صدیقۀ طاهره سلام الله علیها رسیدی سلام و چگونگی حال مرا ابلاغ کن. او هم خیمه و خرگاه خود را کند و رفت. و من گوشۀ خلوتی را جُستم و به زاری نشستم. «اگر دردم یکی بودی چه بودی؟ اگر غم اندکی بودی چه بودی؟ به بالینم حبیبی یا طبیبی از این دو گر یکی بودی چه بودی؟» یک نفر دوان دوان آمد و گفت: حبیب بن مظاهر پای تلفن تو را خواسته است. گفتم یقین هادی در رفتنِ من به شهر، به او متوسل شده است. آمدم پای تلفن. گفت: «چرا آزرده حالی ای پسرجان؟ مدام اندر خیالی ای پسر جان؟ بیا خوش باش و صد شکر خدا کن که آخر کامیابی ای پسر جان» گفتم: «پدر گلشن چو زندانه به چشمم گلستان آذرستانه به چشمم بدون کام دل این زندگانی همه خواب پریشانه به چشمم» گفت: «بوره سوته دلان گرد هم آییم سخن با هم گریم غم وا نماییم ترازو آوریم غم ها بسنجیم هر آن سنگین تریم کوته تر آییم» گفتم: «غم درد دل مُ بی حسابه خدا دونه که مرغ دل کبابه حبیبا چون فدا گشتی در آن روز نداری غم ترازومون کتابه» دیدم حبیب منقلب شد، سر به زیر انداخت و اشک ریخت. مکالمه را تمام کردیم و از پای تلفن برخاستیم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه121 برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی  

عطیه زهرا سلام الله علیها

از هادی پرسیدم نام این سرزمین خوش آب و هوا چیست؟ گفت: ارض مقدسه؛ تو باید چند روزی اینجا بمانی. وارد خیمه شدم، حوریه‌ای روی تخت نشسته بود، نامش صفیه بود. برخاست و احترام کرد. خود را که در آینه دیدم در جمال و جلال دوچندانِ آن حوریه بودم و سروریِ من بر او محقق شده بود. الرجال قوامون علی النساء؛ برای امتحانِ زکاوتِ آن حوریه پرسیدم: چرا این خیمه پنج ستون دارد؟ گفت: بنی الاسلام علی خمس: الصلوة و الصوم و الزکوة و الحج و الولایة؛ گفتم من پنداشتم هر یک به نام یکی از آل پیغمبر است. گفت آن ها اصولند و آنچه در اینجاست فروع؛ گفتم شما در کدام مدرسه معارف آموخته‌اید که این‌همه سخنورید؟ گفت: در مدینۀ شریفه، تربیت شدۀ فاطمۀ زهرا دختر پیغمبرم. پرسیدم آن شعری که خواندید از غزلیات خواجه حافظ بود تو از کجا یاد گرفتی؟ گفت: وقتی حافظ به این مقام رسید اهالی اینجا خواهش کردند بیشتر بماند تا غزل‌های او را فرا گیرند؛ به ویژه آن‌هایی که مبنی بر وصال است و گفت و گویی که با او نمودند افشای بعضی اسرار بود که در بین عامه جا نداشت. آنگاه خواند:
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم/تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم
سبزۀ خط تو دیدیم ز بستان بهشت/به طلبکاری این سبزه گیاه آمده‌ایم
گفتم: نه درد دارم نه جایم می‌کند درد/همی دانم دلم اندوه دارد
صفیه به خود می‌پیچید که به نحوی عقدۀ دلم بگشاید. گفتم زحمت به خود راه مده که کار تو نیست.
دل عاشق هزاران درد دارد/چه داند آنکه اشتر می‌چراند؟
راز دل با او نگفتم چون نمی فهمید و فایده نداشت. گفتم می خواهم بروم میان آن باغ های دور با خود خلوت کنم. گفت هر جا بروی تنها نیستی. کوه و در و دشت و باغ و راغ ذره ذره شاعر و حساس است. گفتم آن ها در افق من نیستند. گفت اگر ما نامحرمیم خوب است مرخصمان نمایید. گفتم اگر عطیۀ زهرا نبودی مرخص بودی. برخاستم و رفتم. به زیر هر درختی که می رسیدم شاخۀ آن درخت خم می شد و صدا میزد ای مؤمن از میوۀ ما بچین و بخور. و من در جواب خواندم:
دلم گرفته است و میل باغ ندارم/به اندازه ای که گلی بو کنم دماغ ندارم
دیدم درختی شاخۀ خود را بالا کشید و گفت: اگر میل نداری چرا اینجا آمدی؟ دیگری گفت: شاید ملَک است که اهل خوراک نیست. سومی گفت: شاید حیوانی است که میوه خور نیست. یکی هم گفت: بابا تازه از قحطی به وفور رسیده از ذوق دهانش کلید شده است. هادی گفت کفران نعمت نکن گفتم کدام نعمت؟ کدام گوارا؟ کدام سرور؟ مگر در شب اول، مسلّح بودن ابوالفضل و علی اکبر را ندیدی؟ مگر خط قرمز زیر گلوی علی اصغر را ندیدی؟ اینقدر هم شکم خواره و خودخواه نیستم که تو خیال کرده ای. و من تا انتقام نگیرم دارالسرورم بیت الاحزان است.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۱۱۱، برداشت آزاد
+نوشته شده در دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۳۶ ق.ظ توسط اشرفی  

خیرات نبیره ها

هادی گفت: این جمعه نیز به منزل دنیوی برو که دزدان در این راه زیادند. گفتم مگر تو نگفتی اینجا وادی السلام است؟ وادی السلام دزد دارد؟ این هم شد حرف؟ غرض تو معطلی من است. رفیق با وفا بی وفا شده ای؟ در حالی که گریه می کردم گفتم: وادی السلام یعنی اول بدبختی من... گفت: عزیز من! قبلاً هم گفته ام ولی حواست پرت است. صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی. شب جمعه رفتم منزل اهلبیت. ناگهان دیدم در بالا خانۀ روبرو، پسر و دختری تازه داماد از نبیره های من نشسته و میوه می خورند. یکی گفت: همین میوه ها را حاج آقا کاشت که الان در زیر خاک ها متلاشی شده است. دیگری گفت: بدبخت! او الان در بهشت بهتر از این ها را می خورد. گفتند: حالا خوب است برایش قرآن بخوانیم. یکی «دخان» و دیگری «هل أتی» خواند. سوره ها که تمام شد من هم به آن ها دعا کردم و برگشتم. دیدم هادی خورجینی بر اسب گذاشته و مهیای حرکت است. یک طرف نامه ای از حضرت زهرا بر اثر تلاوت سورۀ دخان، طرف دیگر کوزه آبی از علی(ع) بر اثر تلاوت سورۀ هل أتی بود. سوار بر اسب شدم و به سوی «ارض مقدسه» به راه افتادیم./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه100 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۳۴ ب.ظ توسط اشرفی  

ورود به وادی السلام

هادی دق الباب کرد. جوان خوشرویی در را گشود. تذکرۀ عبور را دادم. امضای آن را بوسید و با تبسم گفت: «ادخلوها بسلام آمنین» داخل شدیم و گفتیم: «الحمدلله الذی هدانا لهذا» دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند. و ما روی تخت ها نشستیم «علی سرر موضونه، متکئین علیها متقابلین...» بعد از صرف غذا بر تخت ها لمیدیم. صدای زیر و بم آواز بلند شد. ناگهان صوتی به لحن حجاز با کرشمه و ناز سورۀ هل أتی را تلاوت کرد. من چشم به هم گذاشتم تا هادی خیال کند خوابم و حرف نزند و مرا از استماع غافل نکند. صدا که خاموش شد نشستم و از هادی پرسیدم: این شهر چه نام دارد؟ گفت: یکی از دهات دارالسرور است. گفتم قربان مملکتی که ده آن این است. پس پایتخت آن چگونه است؟ دوباره پرسیدم: صاحب آن صوت کیست که دلم را از جا کنده بود؟ گفت نمی دانم. گویا علی اصغر بوده است که خط سرخی در زیر گلوی انورش دیده می شد./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه88 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی  

اراضی شهوت

سوار بر اسب شدم. از شهر که خارج شدیم، در اراضی باطلاق قرار گرفتیم آدم هایی بودند به شکل بوزینه ولی بدنشان مو نداشت و از فرجشان چرک و خون می جوشید. از هادی پرسیدم این چه زمینی است؟ گفت: زمین شهوت. لجام اسب را محکم گرفتم. گاهی تا ساق فرو می رفت. با خود گفتم خدا رحمت کند عیالم را که این اسب را برایم فرستاد. «هن لباس لکم وانتم لباس لهن» از اراضی لوط هم گذشتیم. وارد سرزمین شکم پرستان شدیم. آنها که از مال حلال خورده بودند به صورت خر و گاو گوسفند بودند و آنها که فرقی میان حلال و حرام نگذاشته بودند به صورت خوک و خرس در آزار بودند. از زمین های دیگر گذشتیم تا به وادی السلام رسیدیم./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه75 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۳۵ ب.ظ توسط اشرفی  

اسباب خلقت حوریه

وارد حجره شدم. حوریه ای روی تخت نشسته بود که صورتش حجره را روشن می کرد. برخاست احترام کرد. دست مرا بوسید و پهلوی یکدیگر نشستیم. گفتم از چه سبب مال من شده ای؟ گفت: به خاطر داری در فلان مدرسه در بحبوحۀ جوانی زنی را متعه نمودی؟ گفتم بلی! گفت خلقت من از قطرات آب همان غسل است. گفتم بیشتر توضیح بدهید. گفت: من مرتبۀ نازلۀ وجود آنها هستم و آنان در بهشت خلدند، که شما فعلاً تاب دیدن جمالشان را ندارید. گفتم : می دانی چرا عمل متعه این همه خواص دارد؟ گفت: چون همۀ مردم قادر به ازدواج دائم نبودند. چنانکه علی(ع) فرمود: «لولا منعها عمر، ما زنی الا الاشقی» گفتم: شما در کدام مدرسه درس خوانده ای؟ گفت: ما مدرسه و کلاسی نداریم امی هستیم. نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت.../سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه70 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی  

خاصیت مراوده

هادی گفت: امشب که جمعه است نزد اهلبیت خود برو شاید برایت خیراتی کنند و اسباب تو در این سفر بیشتر شود. گفتم: من از آنها مأیوسم. اندیشۀ آنان از شخصیت خودشان تجاوز نمی کند. هفتۀ اول که فراموشم نکرده بودند روح عملشان برای خودشان بود حالا که فراموش هم شده ام. گفت: برخیز و برو تا خداوند همین رفتن تو را سبب یادآوری آنها قرار دهد. رفتم، دیدم از آن عزتی که در زمان من داشتند فرود آمده اند، در خانه بسته شده، کسی به یاد آن ها نیست، معاششان مختل شده و بچه ها ژولیده و پژمرده شده اند. دلم به حالشان سوخت. دعا کردم خدایا بر این ها رحم کن. عیالم نیز یادی از زمان آسودگی خود کرد و بر من رحمت فرستاد. نزد هادی برگشتم. دیدم اسبی با زین مرصع و لجام طلا در قصر بسته است. هادی تبسم کرد و گفت: عیالت برای تو فرستاده است. ببین یک رفتن تو چگونه باعث خیرات برای جمعی شد! در جهان غافلند از خواص مراوده/سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه69 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۹:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی  

تفوّق بر اقران

در مسیر راه چند نفر از طلاب علوم دینی را دیدم که با آنها آشنا بودم. هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم. به دامنۀ کوهی رسیدیم. در پایین کوه راه همواری بود اما من دلم خواست از بالای کوه بروم. چون در اوایل طلبگی در جهان مادی طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اقران بودم. رو به بالای کوه رفتیم. اما دو سه مرتبه سنگ زیر پایم لغزید و نزدیک بود به ته دره بیفتم. سیاه به من خندید و گفت: «من استکبر وضعه الله و من استعلا ارغم الله انفه» به چمنزار رسیدم و هادی را که روح من بود در اینجا ملاقات کردم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۵۷، برداشت آزاد
عبادت خدا به جای سجده بر آدم
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۸:۳۲ ب.ظ توسط اشرفی  

هندوانۀ ابوجهل

با جهالت به زمین همواری رسیدیم. پر از هندوانه بود. جهالت یکی را کند و مشغول خوردن شد. گفت: از این هندوانه‌ها بخور و عطش خود را رفع کن! گفتم: خوردن مال غیر بدون رضا روا نیست. جهالت همانطور که هندوانه می‌خورد و آب هندوانه از روی ریش و دهانش جاری بود، سری تکان داد و گفت:
بوالعجب وردی به دست آورده‌ای/ لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای
مقدس! اولاً احتمال می‌رود که این هندوانه خودرو باشد و مالک نداشته باشد. به فرض که مال کسی باشد، شارع مقدس حق ماره قرار داده است. ثانیاً حال تو از تشنگی به اضطرار رسیده است. "فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه"! ثالثاً اینجا دار تکلیف نیست که کاسۀ داغ‌تر از آش شده‌ای و حکم به غیر ما انزل الله می‌دهی! باز احمق شدم. یکی را کندم، خواستم بخورم؛ دیدم مثل زهر هلاهل تلخ است. انداختم و گفتم: این که هندوانۀ ابوجهل است. گفت: نخیر؛ شاید همان یکی تلخ بود. هندوانۀ دیگر را چشیدم. مثل زهر مار بود. گفتم: خانه‌ات بسوزد؛ چطور می‌خوری و می‌گویی شیرین است؟ گفت: به مذاق من که شیرین است. راست می‌گفت. ناگهان سگی به ما حمله کرد و شخصی چوب به دست با دهان پر فوحش آمد که ما را بزند. جهالت به یک جستن خود را به راه رساند. ولی من از وحشت زمین خوردم. صاحب باغ رسید و مفصل کتکم زد. هر چه داد زدم من هندوانه نخوردم، می‌گفت: چه فرقی می‌کند؟ دست تعدی به مال دیگران دراز کرده‌ای! به هزار جان کندن خودم را از دست او خلاص کردم و به میان راه کشیدم و در فراق هادی ناله کردم. جهالت که دور از من نشسته بود، می‌خندید و می‌گفت: آن هادی تو چه از دستش برمی‌آید؟ مگر خودش نگفت: هر وقت معصیت کردی من از تو گریخته‌ام؟ سیبی از کوله‌پشتی درآوردم و خوردم. زخم‌هایم خوب شد و دوباره به‌راه افتادم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۵۳، برداشت آزاد
الحمد لله که در راه افتاد
من‌ كه ‌به‌ بوی‌ شبدری‌ در چمن ‌هوس ‌شدم
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۷:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی  

ره چنان رو که رهروان رفتند

من جلو افتادم و جهالت پشت سرم، تا به بالای کوه رسیدیم. گفت: بیا پنج فرسنگ راه را برای تو یک فرسنگ کنم. در علم هندسه روشن است که هر چه قوس از نصف دایره بزرگ‌تر باشد وتر آن کوتاه‌تر است. اگر از وتر این راه قوسی بگذریم، راه نزدیک‌تر می شود. گفتم: شاهراه از کثرت ماره شاهراه شود. عقلا گفته‌اند: ره چنان رو که رهروان رفتند. آنها دیوانه بودند که راه دراز را اختیار کردند؟ گفت: عجب بی‌شعور بوده‌ای تو! شاعر یاوه‌گو را عاقل پنداشته‌ای؟ مردمی که از آن راه رفته‌اند، مال داشتند، بار داشتند، زن و بچه داشتند. اما چرا من و تو که دو پیادۀ آسمان جلّیم راه کوتاه را نرویم؟ من احمق شدم از درّه سرازیر شدیم و از طرف دیگر بالا آمدیم اما درۀ عمیق‌تری پیدا شد و همینطور درّه به درّه رفتیم. آقای جهالت به استهزا به حال من می‌خندید. و ما به جای پنج فرسنگ ده فرسنگ راه رفتیم.
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه ۵۰، برداشت آزاد
شرط عشق جنون است
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۵:۴۹ ب.ظ توسط اشرفی  

آشنایی با جهالت

هادی گفت: تا سه منزل به من نیاز نداری من می روم و در منزل چهارم منتظرت می مانم. تو هم فردا صبح کوله پشتی ات را ببند و رو به قبله حرکت کن تا به من برسی. گفتم مفارقت تو بر من سخت است. «الرفیق ثم الطریق» گفت: چاره ای نیست. چون در دنیا هم در آن سه سال اولِ تکلیف به خاطر ضعفِ عقل و قوۀ شهوت با تو نبودم. و عقوبت معتنابه ای هم ندارد. به راه افتادم. راه صاف و هوا بهاری بود. نصف روز رفتم. کم کم خسته شدم. از دامنۀ کوهی بالا می رفتم. پشت سرم نگاه کردم دیدم کسی به طرفم می آید. نزدیک شد شخصی بود سیاه، با لب های کلفت، دندان های بزرگ، بینی پهن و متعفن. سلام داد اما لام را اظهار نکرد. گفت: «سام علیک» به شک افتادم که آیا از عداوت بود یا سستی زبانش؟ و من در جواب احتیاط نمودم و به «علیک» اکتفا کردم. پرسیدم نامت چیست؟ گفت: «جهالت» از اول عمر ملازم تو بودم. از تو جدا نمی شوم مگر اینکه تو از من جدا شوی. به خود گفتم گویا این همان شیطانی است که گاهی به واسطه اش در دنیا به خطا می افتادم./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه45 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۳:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی  

بازدید امام زادگان

به هادی گفتم مگر چه خبر است که اینقدر در تزیین حجره دقت داری؟ گفت: امام زادگانی که به زبارت قبور آن ها و پدرانشان رفته ای و علمایی که در نماز شب نامشان را برده ای، می خواهند به دیدنت بیایند. گفتم حجره کوچک است. گفت با آمدن بزرگان بزرگ می شود. ناگهان وارد شدند. ابوالفضل و علی اکبر علیهما السلام با لباس جنگ بر همه مقدم بودند. من و هادی و بعضی از همراهان سرپا ایستاده و محو جمال و جلال آنان بودیم. حبیب بن مظاهر که در پهلوی من ایستاده بود به صورت نجوی گفت: زینب سلام الله علیها به تو سلام می رساند و فرمودند ما صدمات و گرسنگی ها و تشنگی های تو را در راه زیارت برادم فراموش نمی کنیم. گفتم علیک و علیها السلام منی و من الله. چرا آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیده اند؟ گفت: تقدیر الهی چنین بود که ارادۀ آنان محقق نشد. و همان در سینه شان گره شده و برای تو به این صورت محسوس است./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه40 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی  

خیرات شب جمعه

هادی گفت: توشۀ سفرت را کم می بینم. اگر در بین هفته از طرف دوستانت در دارالغرور چیزی نرسید، شب جمعه نزد اهلبیت خود برو شاید از تو یادی کنند. شب جمعه به صورت پرنده ای در منزلم نشستم و به خیراتی که زن و اولادم برایم داشتند نگاه کردم. خیراتشان برایم مفید نبود چون قصدشان آبرومندی خودشان بود. و اگر گریه ای هم داشتند برای خودشان بود که چرا بی سرپرست شده اند. و من با یأس و سرشکستگی به قبرستان برگشتم. دیدم هادی یک ظرف سیب در وسط حجره گذاشته و گفت: کسی از اینجا عبور می کرد، روی قبر آمد و فاتحه ای خواند و این خاصیت آن است./سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه36 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۶:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی  

مرگ عمومی عروسی است

هادی رفت و من احساس کردم دو نفر در چپ و راست من نشسته اند. اعضای مرا بو می کشند و در طومار می نویسند. و در قوطی ها چیزهایی قرار می دهند و لاک و مهر می کنند. فهمیدم زشت و زیبائی هایم را ثبت می کنند. مرا در قفسۀ آهنینی گذاشتند و پیچ و مهره اش را بستند به گونه ای که آن قفسه به اندازۀ تنورۀ سماوری باریک شد. استخوان هایم خورد شد و روغن بدنم به صورت نفت سیاه خارج شد و بیهوش شدم. به هوش که آمدم دیدم هادی سرم را به زانو گرفته. گفتم هادی ببخش حال ندارم برخیزم. در این بی ادبی معذورم. هادی دست به پشت و پهلویم کشید و دلداری داد و گفت: این خطرات در منزل اول همه گیر است. «البلیة اذا عمّت طابت» /سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه33 برداشت آزاد
+نوشته شده در یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۵:۳۴ ق.ظ توسط اشرفی  

آشنایی با هادی

چشم باز کردم دیدم جوان خوش رو، خوش بو و خوش مویی سرم را به زانو نهاده و منتظر به حال آمدن من است. برای ادب برخاستم سلام کردم. او هم تبسمی کرد جواب داد و مهربانی کرد. پرسیدم: شما که هستید؟ گفت: «هادی» گفتم: از کجا با من آشنا شدی؟ گفت: من از اول با تو بوده ام ولی چشم تو در جهان مادی چندان بینایی نداشته است. در صورت معصیت از تو گریخته ام و پس از توبه با تو همنشین بوده ام. و الان باید بروم. رفت و من تنها ماندم. دیدم رفتار آدمی در دنیا مثل خوابی است که دیده باشد. حالا که بیدار شده ایم تعبیر همان خواب است. همانطور که ذوالقرنین گفت: در این ظلمات هر که از این ریگ بردارد به روشنایی که رسید پشیمان می شود و هر که بر نداشت نیز پشیمان می‌شود. یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله!
سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه28 برداشت آزاد
+نوشته شده در شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی  

نم نومة العروس

مردم سر گور را پوشاندند و رفتند. کم کم دیدم قبر می لرزد. پایین پای قبر شکافته شد. دو نفر مثل دیو  وارد شدند. با صدای مهیب از جنازه پرسیدند: «من ربک؟» از ترس به وحشت افتادم. به علی بن ابیطالب متوسل شدم. قلبم قوت گرفت و زبانم باز شد. با صدای ضعیف گفتم: «هو الله الذی لا اله الا هو ...» و این آیۀ شریفه را که در تعقیب نماز صبح بر آن مداومت داشتم برای آن ها خواندم. غضبشان شکست. یکی به دیگری گفت: معلوم می شود از علمای اسلام است. پرسیدند: «من نبیک؟» با صدای کلفت تری گفتم: «نبییی رسول الله الی الناس کافة محمدبن عبدالله خاتم النبیین و سیدالمرسلین» غضبشان کاملاً از بین رفت. از کتاب و قبله و امام پرسیدند. گفتم: «و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره» و یک یک اسامی و حسب و نسب آن بزرگواران را شرح دادم گفتند: این همه طول و تفصیل لازم نبود. گفتم: برای شما از این مفصل تر لازم است زیرا که در بارۀ ما از اول بدگمان بودید و بر خلقت ما اعتراض نمودید. و از آن روزی که اعتراض شما را فهمیدم از شما دق دلی پیدا کردم حتی متعهد شدم اگر مجالی بیابم از شما سوالاتی بنمایم و چون و چرایی در اندازم ولی حیف که با این گرفتاری و مضیقه مجالی برایم نمانده است. گفتند: این جواب ها را از کجا می گویی؟ گفتم: «ذالک امر هدانی الله الیه» گفتند: نم نومة العروس/سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه19 برداشت آزاد
+نوشته شده در شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲ ب.ظ توسط اشرفی  

ان الحسنات یذهبن السیئات

و من مُردم. دیدم ایستاده‌ام و خویشاوندانم در اطراف جنازه‌ام گریه می‌کنند. غسل دادند و تشییع کردند و سرازیر گور نمودند. دیدم جانورانی پیدا شدند و به جنازه حمله کردند. ناگهان اشخاصی آمدند و آنها فرار کردند. خواستم از آنها بپرسم کیانند؟ گفتند: إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ...
نجفی قوچانی، سیاحت غرب، صفحه ۱۸، برداشت آزاد
آدم خوب
+نوشته شده در شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۹:۱۰ ب.ظ توسط اشرفی