غذا در طول مدت اسارت یکنواخت بود. همان آش صبحانه، برنج ناهار، چای عصرانه و آبگوشت شام! در این مدت، هیچگونه میوهای نخوردیم جز یک قاچ هندوانه و یک عدد پرتقال! هیچگونه سرخکردنی نخوردیم جز یک شب که آشپزها مقداری غذای سرخشده از آشپزخانه آوردند. هیچگونه تنقلاتی مثل آجیل، بستنی، نوشابه، شیرینی و آبمیوه نخوردیم. آنجا کم نخوردیم اینجا زیاد میخوریم. غذای آنجا بدن ما را نگه میداشت اما غذای اینجا را باید بدن ما نگه دارد.
+نوشته شده در سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۵ ب.ظ توسط اشرفی
بهمن ۱۳۸۳ تصادف کرد، سوم اسفند ۱۳۸۳ به رحمت خدا رفت. در بهشت رضا، قبر آماده شد. مردم هجوم آوردند. همسر معظمله خسته بود. در یک لحظه با مردمِ اجتماع کرده بر سر گور، بیتابی کرد؛ اما دخترش او را آرام کرد. جنازه را سرازیر قبر کردند. دخترش فریاد میزد بابا پاشو نماز بخون! آقا را دفن کردند و مردم متفرق شدند. تو پیاده بودی. پزشک معظمله جلوی پایت نگه داشت و سوار شدی! تا مشهد خاطرات تنها ماندن آخر عمر مرحوم را برایت تعریف کرد. فرزندان آیت الله عبادی در زاهدان
+نوشته شده در سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی
بعد از قرنطینه به زیارت حرم امام رفتیم. وقتی نزدیک مرقد شدیم هریک از رفقا به گونهای خودش را به مرقد رساند. یکی روی زمین افتاد یکی سینهخیز رفت. یکی دوید یکی داد زد. یکی بیدا کرد. من وقتی به خودم آمدم دیدم از شبکههای ضریح روی مرقد بالا رفتهام. احساسی بود که از درون جوشید و اینگونه تجلی کرد. بعدها عقلایی پیدا شدند که به این کار خرده گرفتند و ما را ملامت کردند اما خاصیت عشق همین است. ملامت از دل سعدی فرو نشوید عشق سیاهی از حبشی چون رود که خود زنگ است
+نوشته شده در دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۷:۱ ق.ظ توسط اشرفی
اسرا گروه گروه آزاد میشدند. ما مفقود بودیم. خانوادههای مفقودین پای رادیو نشسته بودند به امید اینکه نام دلبندشان را بشنوند. پدر منتظر بود. کسی نمیداند اگر اسم مرا بشنود چه واکنشی دارد. فقط میدانند که در خلوت جنگل گریه میکرد و میگفت: اگر بیاید، پشت بام خانه اذان میگویم. محض احتیاط کاسۀ آبی در دسترس گذاشته بودند که زبانم لال اگر اتفاق ناگواری بیفتد به صورتش آب بپاشند. حالا رادیو اسامی مفقودین را یکییکی میخواند. تا نوبت به من رسید پدر از فرط خوشحالی از جا پرید و زد زیر کاسۀ آب! اللهم اغفر لنا و لوالدینا و لوالدی والدینا
+نوشته شده در دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی
شهریور ۶۹ نیروهای صلیب سرخ به اردوگاه بعقوبه آمدند. اینجا اردوگاه مفقودین بود. اسرا را ثبت نام کردند. بچهها آسایشگاه را تمیز کردند و سوار اتوبوس شدند. کاروان اسرا به سوی مرز خسروی حرکت کرد. همه خوشحال بودیم. به مرز خسروی که رسیدیم، یکی از پاسدارها توی اتوبوس آمد و از بچهها دلجویی کرد. این اولین ارتباط عاطفی در خاک ایران بود.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴۴ ب.ظ توسط اشرفی
تابستان ۱۳۶۲ اولین باری بود که به جبهه اعزام شدم. آن شب در پادگان شهید بهشتی اهواز بودیم. هنوز به خط مقدم جبهه در منطقۀ جفیر اعزام نشده بودیم. آهنگران برایمان دعای کمیل خواند و نوحهسرایی کرد. بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت.
استاد اجازۀ جبهه رفتن نمیداد. مطایبه میکرد و میفرمود: شما توان رزم ندارید. جبهه که بروید، غذای رزمندهها را میخورید و آنها گرسنه میمانند. آیت الله سیدابوالحسن شیرازی شفاعت کرد و من اعزام شدم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۳۹ ب.ظ توسط اشرفی
در مسیر اعزام، به ساری رسیدیم. برای نماز و ناهار و استراحت در حسینیه پیاده شدیم. سارویها مهماننوازند. از ما مفصل پذیرایی کردند؛ آخر هم گفتند: کاش برایتان گوشت پرنده میزدیم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۰ ق.ظ توسط اشرفی
زمستان ۶۵ آخرین باری بود که اعزام شدم. جمعیت زیادی رزمندگان را بدرقه میکردند. ماشین تبلیغات سپاه فعال بود. خبرنگار از من پرسید: نطرت در بارۀ موشک زدن صدام چیه؟ گفتم: توی جبهه توان جنگیدن ندارند، به شهر موشک میزنند؛ مثل بچهای که از روی ناتوانی به شیشه سنگ میزند. خبرنگار پسندید. فوری مصاحبه را از بلندگو پخش کرد.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۸ ق.ظ توسط اشرفی
<زمستان ۶۳ جهت بازدید اعزام شدیم. در ارتفاعات مریوان، برف زیادی باریده بود. هرکدام در یک سنگر پراکنده شدیم. تا اینجا کار خوب پیش رفت. اما وقت خواب یکی از ارتشیها با اصرار کیسهخوابش را به من داد و من مجبور شدم توی کیسهخوابش بخوابم. احساس میکنم مزاحم شدم. آدم باید مهارت داشته باشد در ایثار پیشدستی کند. فاستبقوا الخیرات...
+نوشته شده در یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵ ق.ظ توسط اشرفی
سال ۶۴ با هواپیما از مشهد به مهاباد اعزام شدیم. چند روز در پادگان شهید بروجردی ماندیم. باخبر شدم تو بهعنوان بیسیمچی در یکی از روستاهای سنندج مستقر شدی! از مهاباد تا سنندج حدود ۳۰۰کیلومتر راه است و ۵ساعت زمان میبرد. بدون مرخصی از پادگان خارج شدم، از بوکان و سقّز عبور کردم تا به سنندج رسیدم. سوار مینیبوس شدم و از جادۀ پرپیچ و خمِ کوهستانی، خودم را به تو رساندم. آن شب نزد تو ماندم. وقتی برگشتم پادگان، جلویم را گرفتند. پرسیدند: کجا بودی؟ گفتم سنندج! وقتی دیدند برگۀ مرخصی ندارم، گفتند: ما بدون تأمین، داخل شهر نمیرویم. تو چطور جرأت کردی رفتی سنندج؟ آن موقع داستان موش و شیر و گربه را نمیدانستم تا برایشان تعریف کنم!
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی
رفتیم پادگان نخریسی مشهد تا با اتوبوس به مهاباد اعزام بشویم. فرمانده، فرمانِ ازجلو نظام داد! به فرمان او نضم گرفتیم و خبردار ایستادیم. نیروها را به دوقسمت تقسیم کرد. فرمان داد نیروی سمت راست، به سوی راهآهن برود. معلوم شد گروهی از رزمندگان با قطار اعزام میشوند. مسافرت با قطار جذاب بود. من هم دوست داشتم به جای اتوبوس با قطار اعزام بشوم؛ اما چارهای نبود. آنها رفتند و ما ماندیم. فرمانده دوباره فرمان ازجلو نظام داد. دوباره نظم گرفتیم و خبردار ایستادیم. اینبار فرمان داد رزمندگان اسلام، به سوی فرودگاه!
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۵۰ ب.ظ توسط اشرفی
یکی از تمرینهای رزم شبانه، ارسال و دریافت پیام بود. به این صورت که فرمانده پیامی به نفر اول صف میداد. نفر اول پیام را به نفر دوم، دوم به سوم، سوم به چهارم تا به نفر آخر صف میرسید. دوباره نفر آخر صف، دریافت پیام را به نفر دوم صف میداد، دوم به سوم، سوم به چهارم تا به فرمانده میرسید. آنشب یکی از رفقا که در آخر صف حضور داشت شیرینکاری کرد. از همان آخر صف سنگی به نفر دوم داد! سنگ دست به دست شد تا به فرمانده رسید. فرمانده دستور داد همه بایستند. آنگاه با بیانی شیوا همگان بر عاقبت چنین عملی آگاه کرد. رفقا سخت گریه کردند. فرمانده دستور استراحت داد. همه متفرق شدیم جز یک نفر که همچنان گریه میکرد.
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۵ ق.ظ توسط اشرفی
از پادگان شهید بهشتی اهواز به اروگاه شهید بیگلو رفتیم. اردوگاه در جنگل اهواز قرار داشت. جنگلی که برگ درختانش سوزنی بود و زمینش ماسههای بادی! هوا به شدت گرم بود. مشغول تمرین شدیم تا برای رفتن به منطقۀ جُفیْر آماده شویم. جُفیْر خط مقدم جبهه بود. گاهی پنج کیلومتر پابرهنه روی آسفالت میدویدیم. بچهها هنگام نماز جماعت روی سنگ داغ سجده میکردند تا پیشانیشان بسوزد. یا مَنْ بِیَدِهِ ناصِیَتى...
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۹ ق.ظ توسط اشرفی
من و محمد رفتیم رودخانۀ کارون تا شنا کنیم. همان محمد که در قطار با هم آشنا شدیم. درکی از هیبت کارون نداشتیم. به همین خاطر شیرجه زدیم توی آب! موش کبْود تا ز شیران ترسد او
+نوشته شده در شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی
یک بلیط در کوپۀ شش نفره داشتم. در هرطرف کوپه، سهتا صندلی تاشو داشت، جایی برای خوابیدن نبود. البته دونفری که روبهروی هم مینشستند، میتوانستند صندلیها را در مقابل هم باز کنند و بهگونهای بخوابند که پای یکی در مقابل صورت دیگری قرار بگیرد. در دوطرف بالای کوپه، فضایی برای قرار دادن وسایل مسافر از قبیل ساک و چمدان و اینجورچیزها بود. من یکی از همین فضاها را خالی کردم و همانجا خوابیدم. بین راه بیدار شدم، دیدم نوجوانی با لباس نظامی ایستاده! پرسیدم چرا ایستادی؟ گفت: بلیط ندارم. گفتم بیا کنار من بخواب؛ آمد. من و محمد تا اهواز کنار هم خوابیدیم. ده درویش در گلیمی بخسبند؛ دو پادشاه در اقلیمی نگنجند
+نوشته شده در جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۰ ب.ظ توسط اشرفی
عصر آنروز عازم جبهه بودم. بلیط قطار داشتم. دیر شده بود. تارسیدم جلوی گیشه، قطار حرکت کرد. به سمت قطار دویدم. از دستگیرۀ در گرفتم و خودم را بالا کشیدم. روی رکاب ایستادم و محکم به در زدم؛ اما کسی متوجه من نبود. سرعت قطار بیشتر میشد و من محکمتر به در میکوبیدم. مأمور قطار متوجه شد. در را به رویم باز کرد. داخل قطار رفتم. پرسید: اگر من متوجه نمیشدم چکار میکردی؟ گفتم: میرفتم پشت بام قطار به پنجره میزدم. گفت: کار به آنجا نمیکشید. اگر قطار از شهر خارج میشد، از شدت سرما سقوط میکردی! خیال کعبه چنان میدواندم به نشاط/که خارهای مغیلان حریر میآید
+نوشته شده در جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی
تابستان ۱۳۶۲ هنوز شانزده سالم پر نشده بود بعد از یک دوره آموزش نطامی در مرزنآباد چالوس آمادۀ اعزام شدیم مسیر اعزام از خان به بین به گنبد از گنبد به ساری از ساری به تهران و از تهران به اهواز بود روزی که برای اعزام به خان به بین رفتیم مدارک پروندۀ من ناقص بود به سرعت برگشتم منزل مدارکم را برداشتم و به خان به بین مراجعه کردم اما بچهها رفته بودند گنبد رفتم گنبد بچهها رفته بودند ساری رفتم ساری بچهها رفته بودند تهران رفتم تهران بچهها رفته بودند اهواز رفتم اهواز در پادگان شهید بهشتی اهواز سازماندهی شدیم و رفتیم خط مقدم جبهه در منطقۀ جفیر هنگامی که از گنبد به ساری میرفتم راننده اتوبوس نوحه آهنگران گذاشته بود انگار زبانحال من بود حال خوشی داشتم لحظهای فرما درنگ ای امیر قافله
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۷ ب.ظ توسط اشرفی
تابستان ۱۳۶۲ پایگاه بسیج خان به بین رفتم برای اعزام به جبهه ثبت نام کنم. سنّم کم بود. پانزده سال بیشتر نداشتم. قبول نکردند. گفتند شانزده سال کمتر اعزام نمیکنیم. تَوَلَّوا وَ أَعيُنُهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ حَزَنًا أَلّا يَجِدوا ما يُنفِقونَ برگشتم تصویر شناسنامهام را دستکاری کردم و یک سال به آن افزودم. شدم ۱۶ساله! ثبت نام کردم و اعزام شدم! آنروز خیال میکردم مسئولین متوجه تغییر تصویر شناسنامهام نشدند اما بعد که اعزام شدم، دیدم رزمندگان دیگری هم از همین روش استفاده کردهاند، با خود اندیشیدم این روشِ بچهگانۀ نخنما، چیزی نبود که فرماندهان متوجه نشوند. شاید به روی خودشان نیاوردند تا ما از کاروان رزمندگان عقب نمانیم. امیرقافله را هم تغافلی باید/ که بینصیب نمانند رهزنان طریق
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط اشرفی
هنگام اعزام به جبهه وسایلم را از اتاق مدرسه جمع نکردم. محمد میگوید وقتی از آمدنت ناامید شدیم من و مادر رفتیم مشهد تا وسایلت را از مدیر مدرسه تحویل بگیریم. در اتاقت را باز کردند. وقتی چشم مادر به کفش و لباست افتاد طاقت نیاورد. کفشهایت را گرفته بود و به سر میزد. آسمان میگفت آندم با زمین گر قیامت را ندیدستی ببین
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۴:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی
محمد میگوید: وقتی خبر اسارتت را به مادر دادیم، مادر گریه کرد. گفتیم: مادرجان! تا حالا احتمال میدادیم شهید شده باشد. حالا که فهمیدیم اسیر است، خبر دادیم تا خوشحال بشوید؛ اما مادر همچنان گریه میکرد. دلم نمیآید اینها را بنویسم. وقتی میگویم انگار روضۀ مکشوف میخوانم اما خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۴:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی
آنروز بچهها نزدیک امامزاده عبدالله بازی میکردند. کسی از داخل امامزاده به آنها میگوید: من امام رضا هستم؛ بروید به پدر و مادرتان بگویید بیایند. بچهها میروند، بزرگترها را با خودشان میآورند. او از درون ضریح توسط بچهها با بزرگترها گفت و گو میکند. هرچه بزرگترها میپرسند، او جواب میدهد. این خبر به سرعت در بین مردم میپیچد و مردم از شهرهای مختلف به سوی امامزاده میروند. محمد میگوید: ما هم رفتیم. به بچهها گفتم از ایشان دربارۀ برادرم بپرسید. بچهها پرسیدند. جواب داد: برادرت اسیر است؛ یک ماه دیگر آزاد میشود.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۴ ق.ظ توسط اشرفی
اسرا گروه گروه آزاد میشدند. خانوادههای مفقودین به دیدن آنها میرفتند و از گمشدشان خبر میگرفتند. حسین میگوید: ما بهدیدن مشایخی رفتیم. پرسیدیم آنجا کسی به نام میثم با شما نبود؟ گفت: بود؛ قیافۀ شما را داشت! چه نسبتی با او داری؟ گفتم: برادرش هستم! گفت: من و میثم با هم بودیم. همین روزها آزاد میشود.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴۹ ب.ظ توسط اشرفی
جنگ ایران و عراق، مرداد ۶۷ تمام شد؛ اما اسرا مرداد ۶۹ مبادله شدند. اول تصمیم داشتند مجروحین را مبادله کنند، آنهم بر اساس درصد! عراقیها کمیسیون تشکیل دادند، من شدم ۴۰درصد؛ البته ایران که آمدیم، شد ۲۵درصد! مهم نیست. انسان در اوقات مختلف احوال مختلف دارد. بعداً صورت مبادله عوض شد. تبادل بدون درصد انجام شد و آن چهلدرصد هم بهدردم نخورد. گر نه تهی باشدی بیشتر این جویها/خواجه چرا میدود تشنه در این کویها
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۷ ق.ظ توسط اشرفی
مرحوم امام قطعنامۀ ۵۹۸ شورای امنیت را پذیرفت و مرداد ۶۷ جنگ تمام شد. من خیلی خوشحال نبودم؛ چون وقتی دیدم راهی به ایران ندارم، ناامید شدم و بستم به حفظ قرآن! حالا بدم نمیآمد بیشتر بمانم تا بیشتر حفظ کنم. عراقیها خوشحال بودند. میزدند و میرقصیدند. بعضیها از اسرا هم ناراحت بودند و گریه میکردند. چون امام از پذیرش قطعنامه، به نوشیدن جام زهر تعبیر کرده بود.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۱۱ ق.ظ توسط اشرفی
تا حالا سحری نان و نمک خوردی؟ ناهارت را برای سحر، در سطل پلاستیکیِ گوشۀ آسایشگاه نگه داشتی؟ شده دور از چشم عراقیها، زیر پتو سحری بخوری؟ پیش آمده وقت افطار، عراقیها شیر آب را بهرویت ببندند؟ اصلا وقت افطار و سحر، تنها بودی که دلتنگ بشوی؟ امشب، آن شب را تداعی میکند. بیمار خندههای توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
+نوشته شده در سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی
عراقیها در سیلی زدن مهارت داشتند. دستشان را از پایین به بالا میچرخاندند؛ وقتی میزدند، زیر پایت خالی میشد و اثر انگشتشان روی صورتت میماند. مثل ماهی که سیاره بر آن سایه انداخته باشد. اما بعضی از نگهبانها دلشان نمیآمد بچهها را بزنند. آن روز افسر عراقی گوشۀ حیاط ایستاده بود و از دور تماشا میکرد. نگهبان برای اینکه وانمود کند به اسیر ایرانی سیلی میزند؛ با دست چپ، صورت اسیر را بالا میبرد و با کفِ دستِ راست، محکم به کفِ دستِ چپِ خودش میزد. ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز...
+نوشته شده در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۵۶ ق.ظ توسط اشرفی
ما مجردها، خودمان بودیم و گوشمان! فقط دلتنگ خانواده میشدیم؛ اما رفقای متأهل، هم دلتنگ میشدند؛ هم نگران بودند. غصه میخوردند که نمیدانیم زن و بچهمان چه میکنند. من فکر میکردم خانواده فراموشم کردند؛ غافل از اینکه مادر آشکار گریه میکرد و پدر در خلوت جنگل! هیچکس نمیتواند فرزند خودش را فراموش کند؛ حتی اگر در مقابل دشمن تظاهر کند. ام وهب سر فرزندش را به سوی دشمن انداخت؟ اولادنا اکبادنا!
+نوشته شده در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۰ ق.ظ توسط اشرفی
افراد در مقابل ناملایمات واکنشهای متفاوتی دارند. بخشی از این واکنش به وجود آدمی بستگی دارد. رضا از دوستان صمیمی باطنی بود. در اردوگاه بعقوبه، خبطی کرد که باطنی او را از نشستن در کنار سفرۀ غذا محروم کرد. رضا اصلا به روی خود نیاورد. گوشهای نشست؛ قاشقی در نان فرو کرد و مقابل خود گذاشت. گفت: این به جای دوستان! خندید و خنداند و غذا خورد.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۸:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
عراقیها روزی دونوبت از اسرا آمار میگرفتند. مبادا یکی از ما فرار کرده باشد. موقع آمار نگهبانان با کابل به پشت کمر اسرا میزدند. هرکس نزدیکتر به نگهبان بود ضربۀ محکمتری میخورد. آن روز تو از من خواستی جایمان را با هم عوض کنیم. بعدا معلوم شد خواستی مرا از دسترس عراقی دور کنی و خودت نزدیکتر بشوی تا ضربهگیرم باشی! عشق است که میکند خدایی...
+نوشته شده در یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۴:۵۳ ق.ظ توسط اشرفی
فارغ التحصیل دانشگاهی از آلمان بود. در رژیم شاه گرفتار ساواک شد و اکنون با ما اسیر عراقیها! پیرمرد خوشمشربی بود. اسرا به او احترام میگذاشتند. به رفقا وقت میداد و برایشان سخن میگفت. عراقیها او را سرزنش کردند. گفتند: جوانیات را در آلمان خوشگذرانی کردی؛ حالا عابد شدهای؟ گفت: من گل زنبقی هستم که ریشه در مرداب دارد. خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
+نوشته شده در شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۸ ب.ظ توسط اشرفی
در آسایشگاه به گروههای دهنفره تقسیم شدیم. مسئول گروه، غذا را در یک دیس دستهدار میگرفت و در بشقابهای یک نفره میکشید. هرکس غذایش را در بشقاب خودش میخورد. آن شب دوسه نفر از اسرا پیشنهاد دادند تا به صورت گروهی غذا بخوریم. گفتند چرا غذا را از دیس در بشقاب بکشیم؟ دیس را جلو آوردند. من کنار مصطفی نشسته بودم. دیدم مصطفی با نوک قاشق غذا میخورد. معلوم شد رفقایی که پیشنهاد غذای گروهی دادهاند خواستهاند خودشان کمتر بخورند. رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست...
+نوشته شده در شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی
از تکریت به بعقوبه منتقل شدیم. حالا هزارنفر در یک سوله بودیم. من در میان سوله قدم میزدم که پیرمردی جلو آمد و همصحبت شدیم. اهل زابل بود. غذای اردوگاه را نمیخورد. فقط شیرخشک! نانش را به شیر میزد و میخورد. پرسیدم: چرا غذا نمیخوری؟ گفت: من هروقت خواب میببنم، تعبیر میشود. مثلا اگر خواب ببینم کار بدی کردم، فردا گناهی از من سرمیزند. یک شب خواب دیدم غذای اردوگاه را از میان لجن بیرون میآورند. به همین دلیل، دیگر غذا نخوردم. این همان پیرمردی است که با فرزندش اسیر شد و عراقیها از سقف آویزانش کردند. وقتی آزاد شد هیچگونه هدیهای از بنیاد قبول نکرد. با همان زندگی ساده به رحمت خدا رفت.
+نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۹ ق.ظ توسط اشرفی
میگفت: نیروی گارد شاه بودم؛ اما الان اسیر بود. با عراقیها همکاری آشکار داشت. مسئول آسایشگاه بود. مدتی گذشت. ناگهان، برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر! محمد عوض شد. در مقابل عراقیها ایستاد. دیگر بچهها را نمیزد. عراقیها برای اینکه تحقیرش کنند، ظرف غذا را به دستش دادند، گفتند: برو برای بچهها غذا بیاور! محمد با افتخار غذا میآورد. بست به نماز و روزه! روزه میگرفت و نماز میخواند. حالا محمد عزیز شده بود. ان الحسنات یُذهِبْن السیئات!
+نوشته شده در جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی
رفقا در ملحق بعقوبه جلسه داشتند. باطنی، عبادینیا، رحمان، جعفر، عبدالکریم و اسلامپور! من هم در صف نعال نشسته بودم. یکی از اسرا، پیرمردِ سادۀ خوش قلبی بود که وقتی عراقیها او را میزدند، میگفت: جان صدام نزنید! عراقیها فکر میکردند به صدام ناسزا میگوید؛ بیشتر میزدند! پیرمرد آمد و در جلسه نشست. کسی مانع حضور او نشد تا دلش نشکند. اسلامپور درایت به خرج داد. خودش را از شرکت در جلسه محروم کرد. موضوعی با او مطرح کرد و تا آخر جلسه سرگرم شدند. شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند اسارت اسلامپور
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی
آن روز عراقیها آمار گرفتند، یک نفر کم بود. دوباره شمردند، کم بود. نگران شدند. بار سوم شمردند، کم بود. داشتند دیوانه میشدند. همه جا را گشتند. ترسیده بودند یک نفر فرار کرده باشد. بچهها رفتند آسایشگاه را بگردند. دیدند سیفا... توی آسایشگاه خوابیده! مصطفی نگهبان بود. سیف آرام به طرف مصطفی رفت. صورت مصطفی از عصبانیت برافروخته بود. وقتی سیف نزدیک شد، مصطفی لگد محکمی به او زد. سیف ضعف کرد. چشمانش دور سرش چرخید. به خودش پیچید و روی زمین افتاد.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی
روزی دوبار هواخوری داشتیم. یک بار صبح، یک بار عصر! هر بار هم عراقیها آمار میگرفتند. تعداد صدنفر در یک آسایشگاه بودیم. هنگام آمار پنج تا ستون بیست نفره در حیاط مینشستیم و عراقیها پنجتا پنجتا میشمردند. گاهی با کابل توی کمر بچهها میزدند، گاهی هم با دمپایی به صورتشان سیلی میزدند. این تنبیه عمومی بود. جدای از اینکه میان توپ سیم خارادار میانداختند و میزدند. یا روی خرده شیشهها میغلطاند و یا از سقف آویزان کردند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی
ماههای اول اسارت بگیر و ببند بود. هر روز کتک میزدند؛ اما مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ کم کم کابل از دست عراقیها افتاد. برای آسایشگاه تلویزیون آوردند تا بچهها سرگرم بشوند. اگر احساس میکردند اسرا علاقهای به دیدن فیلم ندارند، همه را مجبور میکردند تا جلوی تلویزیون بنشینند و نگاه کنند. وقتی در جبهه پیروز میشدند، موسیقی حیو صدام پخش میکردند و میرقصیدند. حیو صدام، برای آنها موسیقی بود؛ اما برای من مصیبتی که هیچگاه از ذهنم پاک نشد.
آسایشگاهی را در نظر بگیرید با عرض ۵ متر و طول ۱۸متر که ۱۰۰نفر ظرفیت دارد. هر نفر سه وجب و نیم در یک قد! همه کنار هم نشستهاند و با هم صحبت میکنند. گاهی هم نزد یکدیگر میروند تا محیط یکنواخت را عوض کنند. بالاخره آدم از کنار هم بودن خسته میشود. سید میگفت: من و ترابی گاهی آنقدر خسته میشویم که صورتمان را از یکدیگر برمیگردانیم. من آن شب کلافه بودم. راهی هم به بیرون نداشتم. هرچه سعی کردم تحمل کنم نشد. رفتم زیر پتو تا بچهها خیال کنند خوابیدم. یک ساعتی که گذشت دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ کشیدم. دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۹:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
امکانات نداشتیم. حتی برای مدتی شبیه انسانهای نخستین بودیم. لباس نداشتیم تا بدنمان را بپوشانیم. جرأتمان که بیشتر شد، از رویۀ تشک به عنوان لباس استفاده کردیم. با هستههای خرما تسبیح درست کردیم. مغز نان، خمیر بود. خمیر نان را در آفتاب خشک کردیم و ایام عزا حلوا درست کردیم. با پوستۀ کپسولِ آمپی سیلین، دو رنگ قرمز و سفید درست کردیم. با نوار سبزرنگ دور پتو پرچم درست کردیم. از زرورق سیگار به جای کاغذ و از سُرب به عنوان قلم استفاده کردیم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۷:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی
عراقیها محمد را شکنجه کردند. دیگر حال راه رفتن نداشت. وقتی پایش را از زمین برمیداشت بی اراده به زمین میافتاد. گفتم محمد! من میخواهم داماد بشوم. گفت مبارکه؛ کی هست؟ گفتم یک دختر زابلی! خندید و گفت حالا چرا زابلی؟ گفتم چون سازگار و کم توقع است. حرم امام رضا را کعبه میبیند. با خودم میبرمش مشهد، راحت زندگی میکنیم. گفت: دختری که میگویی، با تو سنخیت فرهنگی ندارد. امامزادۀ محلۀ خودشان را بهتر از حرم و کعبه میبیند. تو نمیتوانی او را به مشهد ببری؛ او تو را به زابل میبرد. محمد درست میگفت. کی بود این کفو ایشان در زواج/ یک در از چوب و دری دیگر ز عاج
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی
عراقیها برای اینکه بچهها را بیشتر اذیت کنند، اعلام کردند همۀ اسرا شکرها را تحویل بدهند. بچهها تحویل دادند اما من ندادم. وقتی به محمد گفتم تحویل ندادم، یک دفعه عصبانی شد و گفت: پس من احمق بودم! محمد همان است که آخرشب برایم یک ته لیوان آب میآورد تا تشنه نمیرم. الان بستنی فروشی دارد. دلم میخواهد بروم مینودشت؛ خواهش کنم دوتا بستنی بیاورد؛ با هم سر میز یک بنشینیم؛ بستنی بخوریم و صحبت کنیم؛ اما ناشناس!
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۸ ب.ظ توسط اشرفی
گاهی مقداری شکر داشتیم که آب شکر درست میکردیم و میخوردیم. هر کس قاشقش را در لیوان میچرخاند، معلوم بود دارد آب شکر درست میکند. صفَر یک پارچ آب دستش گرفته بود و تندتند قاشق میزد. وقتی آماده شد، توی لیوان ریخت؛ به نفر اول داد. اولی خورد و گفت: چه شیرین! دوباره ریخت؛ به نفر دوم داد. دومی هم خورد و گفت: عالی! نفر سوم یا چهارم بود که به شربت بدون شکر صفر خندید و بچهها شیرینکاریاش را تحسین کردند. اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۵ ب.ظ توسط اشرفی
نگهبان، برانکاردم را هل داد تا به اتاق عمل ببرد. چندتا خانم عراقی با چادر عربی جلوی پذیرش ایستاده بودند. برای من که مدتها از خانواده دور بودم، دیدن این صحنه دریافت یک سیگنال عاطفی بود. شاید اگر میفهمیدند ایرانیام، پرخاش میکردند؛ اما من حس بدی به آنها نداشتم. عراقیها دشمن ما نبودند. گرچه تیر از کمان همی گذرد/ از کماندار بیند اهل خرد
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۴۷ ق.ظ توسط اشرفی
نه غمی ماند و نه همّی؛ بابی انت و امّی... گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سَمّی؛ بابی انت و امّی سینۀ هیچ شهیدی نخراشیده به سُمّی؛ بابی انت و امّی درمان غم
فبل از عملیات باران باریده بود. ناچار شدیم به جای پوتین چکمه بپوشیم. کف سنگر گِل بود. جایی برای نشستن نبود. از سرپا ایستادن کلافه بودیم. وارد عملیات که شدیم، تو شهید شدی، من مجروح! سینهخیز به سویت آمدم تا با آب درون قمقهات رفع عطش کنم یا با کنسرو موجود در کولهات سدّ رمق کنم؛ اما دیدم ترکش پهلویت را شکافته است.
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۸:۱۸ ق.ظ توسط اشرفی
من و تو پشت خاکریز دشمن مجروح بودیم. ناگهان سرباز عراقی با هیکل ناهموارش روی خاکریز ظاهر شد. ضامن نارنجک را کشید و جلوی ما انداخت. تو نارنجک را برداشتی و به سمت خودش انداختی! وقتی اسیر شدم، از سرباز عراقی پرسیدم: کسی از برگشت نارنجک صدمه ندید. خندید و گفت: نه!
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۴ ب.ظ توسط اشرفی
امروز ۱۳ اسفند است. دیشب در شلمچه مجروح شدم. امروز پایم تیر میخورد. امشب هم باید در سرما بمانم تا فردا اسیر بشوم. سلام بر قلب زینب صبور، سلام بر زبان زینب شکور!
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی
وصیتی است از پدری پیر که عمری به بطالت گذراند... به فرزندی که از نعمت جوانی برخوردار است... امید است چنانچه پدر پیرش از او راضی است خداوند بزرگ از او راضی باشد. صحیفه امام، جلد ۱۶، صفحه ۲۰۷، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۸:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی
فرزند مؤسس حوزه علمیه قم، شاگرد و دوست صمیمی امامخمینی و استاد برجستۀ حوزه بود. دخترش معصومه حائری همسر سیدمصطفی خمینی است. مهریه ایشان یک دنگ از منزل امام در قم بود که طلب کرد. امام منزل را فروخت و مهریهاش را پرداخت. سیدحسین تنها فرزند ذکور سیدمصطفی خمینی است که با جمهوری اسلامی مخالفت میکند. در آمریکا با رضا پهلوی دیدار داشت. وقتی رضا پهلوی گفت: پدربزرگم به ایران خدمت کرد، سیدحسین گفت: پدر بزرگ من هم به ایران خیانت کرد! پرداخت مهریه همسر سید مصطفی خمینی فروش منزل امام خمینی
+نوشته شده در شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد میدانم [مولوی] یکی نغز بازی کند روزگار
سیر سالک به سوی خدا بیشتر با قبض صورت میگیرد. سالک در زمان بسط به خدا توجه دارد و از خود غافل است؛ اما خداوند پرده به چهره میکشد تا سالک را در قبض قرار دهد و متوجه عیوب خود شود. قبض و بسط سالک
محمد شکنجۀ عراقیها را خوب تحمل کرد. کم حرف میزد؛ اما دلنشین! با هم قرآن حفظ میکردیم. گوشهگیر بود. روزی سیدعلی در بین بچههای آسایشگاه سخنرانی کرد، گفت اسرا نیاز به کمکهای معنوی دارند این درست نیست که آدم کنار بنشیند. بعدا محمد میگفت روی حرفش با من بود. سیدعلی را دوست داشت. انتقادش را پذیرفت و با بچهها بیشتر ارتباط گرفت. بسیاری از ادعیه را حفظ داشت. مناجات خمس عشر میخواند و گریه میکرد. پرسیدم چرا ربنا ظلمنا انفسنا را زیاد میخوانی؟ گفت از پدرم یاد گرفتم. از کسی چیزی به دل نمیگرفت؛ اما گاهی تند میشد. روزی که چندنفر بر اثر مصرف مشروبات الکی مُردند، محمد در خطبههای نمازجمعه گفت: میخواست نخورند؛ به جهنم که مردند!
+نوشته شده در شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی
ساعت هواخوری بود. با همان جراحتی که داشتم، تشنه و گرسنه گوشه حیاط اردوگاه نشستم. تشنه بودم، چون آب برایم ضرر داشت؛ گرسنه بودم، چون نانی برای خوردن نداشتیم. محمد خلبان بود. گفتم محمد دهانم تلخ است؛ دلم شیرینی میخواهد. گفت: وقتی عراقیها هواپیمایم را زدند، کولهای داشتم که در آن یک بسته خرما بود؛ هروقت کولهام را دادند، برایت خرما میآورم. ظاهراً حرف خندهداری بود؛ اما محمد میخواست به من روحیه بدهد. چه باور کنم، چه بخندم!
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی
آنقدر بود که دست و دل آدم میلرزید. من و علی هاشمی قرآن حفظ میکردیم. علی میگفت: اگر یک گونی شکر به من بدهند، کل قرآن را حفظ میکنم. محمد هم کم از علی نداشت. به سید گفتم محمد خیلی گرسنه است. گفت من موقع تقسیم نان با بچههای گروه صحبت میکنم. نان را جوری تقسیم میکنم که بتوانم یک نصف نان ساندویچی به محمد برسانم. سید نان را به من میداد و من در غیاب محمد در کولهاش میگذاشتم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی
گاهی خداوند با صفت علم در کسی تجلی میکند، او عالم میشود. گاهی با صفت قدرت تجلی میکند، قدرتمند میشود. گاهی با صفت مَلِک تجلی میکند، سلطان میشود. گاهی با صفت حُب تجلی میکند، عاشق میشود. عاشق، آواره است. [م] دم که مرد نایی اندر نای کرد
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی
ابتدا با سرب روی زرورق سیگار مینوشتیم. یک روز عبدالرضا با هیجان آمد، مشتش را باز کرد، یک نصف مداد را نشانم داد و گفت: از عراقیها کِش رفتم! گفتم نترس؛ من قایمش میکنم. ابر بالشتم را با تیغ شکافتم، مداد را داخل شکاف گذاشتم و دوباره دوختم. مدتی با مداد مینوشتیم. دوباره عبدالرضا آمد و گفت: ایندفعه خودکار آوردم! پرِس خمیردندانم را باز کردم و خودکار را داخل خمیردندان قرار دادم. تحفه را با همین خودکار پاکنویس کردیم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳:۴۷ ق.ظ توسط اشرفی
بعضی از آیات خیلی جذاب بودند. وقتی میخواندیم ذوق میکردیم. به علی گفتم حیف است آنها را در اختیار رفقا قرار ندهیم. قرار شد تعدادی از آیات را پشت زرورق سیگار بنویسیم تا رفقا بخوانند. وقتی آیه را نوشتیم، دیدیم نیاز به ترجمه دارد. وقتی ترجمه کردیم، دیدیم نیاز به توضیح دارد. ما هم کم نیاوردیم. شعر و ضرب المثل و داستان و هرچه به ذهنمان رسید نوشتیم. وقتی به ۱۰برگ رسید، با کارتن سیگار جلد کردیم، اسمش را تحفه گذاشتیم و در اختیار رفقا قرار دادیم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱:۶ ق.ظ توسط اشرفی
من و علی هاشمی و محمد خطیبی نصف قرآن را حفظ کردیم. از اول سوره تا آخر سوره میخواندیم از آخر سوره به اول سوره برمیگشتیم. وقتی شمارۀ سوره و آیه را میدادند همان آیه از سوره را میخواندیم. از گرسنگی دست و دلمان میلرزید. گاهی رفقا با آب و شکر شربت درست میکردند تا با نوشیدن آن فشار گرسنگی را تحمل کنند. علی هاشمی میگفت: اگر یک گونی شکر به من بدهند کل قرآن را حفظ میکنم. عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۴۸ ق.ظ توسط اشرفی
برای عراقیها جاسوسی میکرد. در ضمن، تخیلاتی هم داشت که به عنوان خبر برایشان تعریف میکرد. مثلا برای اینکه هیجان کار را بالا ببرد گفته بود بچهها قاشق تیز کردهاند تا نگهبانها را بکشند! عراقیها هم ترسیده بودند. آسایشگاه را بههم میریختند. بچهها را بازرسی میکردند و کتک میزدند. وقتی فهمیدند دروغ گفته، شکنجهاش کردند. خدایا ما بخشیدیم؛ تو هم ببخش!
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی
چند ماه در بیمارستان بودم. حالا دیگر زخم پایم خوب شده بود. مرخص شدم. وقتی به آسایشگاه آمدم عراقیها به یکی از اسرا تیغ دادند تا ریشم را بزند. هم تیغ میزد هم صحبت میکرد. اما من با او حرف نمیزدم. کارش که تمام شد وسایلش را جمع کرد و رفت. بعدا یکی از رفقا به من گفت: حواست باشد او جاسوس است!
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی